سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تفحص رویا

باورت می شود این جا، دروازه ی اتش و رویاست!

چه غریب می نماید!

انگار نه انگار،روزی روزگاری این جا، برجکی وجود داشت که پله پله تا خدا قد کشیده بود! این چه رسمی است که از خاطره، خاکستر می ماند و از عشق، دستی که در باد تکان می خورد؟!

من اشتباه امده ام یا تو راه را نشان نمی دهی؟

دلم گواهی می دهد در حوالی نگاهت هستم، اما از کدام سو باید رویایت را تفحص کنم؟

نمی دانم...نمی دانم...

خود را به باد ثانیه ها می سپارم و شمارش معکوسی را رو به اخرین لحظه پرواز، آغاز می کنم

از ترکش ها و پوکه های زنگ زده می گذرم و در مسیر عقیق های شکسته و کلاه خود های هزار پاره به آینه می رسم... چه پاک و زلال در برابرم نشسته ای! میان انبوه شمع ها و سجاده ها. گرداگردت، گرگ ها به مرگ اخرین شمع، چشم تیز کرده اند! بیسیم را بر می داری و از پله های برجک، ارام بالا می روی، ابرها زیر پایت سینه می سایند و ماه شال گردنش را دور گردنت آویزان می کند، شهاب رگبار، از هر سو گرداگرد کهکشان نگاهت می چرخد و تو گرد شمس.

الله...الله از زبانت نمی افتد. به بالای برجک می رسی، به اسمان چشم می دوانی، ابرهای سیاه حادثه، شیهه می کشند و بر گرده هم شلاق می کوبند. ان سو، گرگ ها در هیبت تانک ها و کرکس ها در شمایلی نو، پیش می ایند. این سو مرغابی ها در برکه گیسوان دختران شالیزار، بال می شویند و تو، تنها تو می دانی که فاصله بال کبوتر تا چنگال کرکس، همین برجک دیده بانی است!

اسمان اتش می گیرد و هر لحظه فرشته پر و بال سوخته ای، کنارت فرود می اید. گلوله ها به سمت اطلسی ها، نشانه می روند و عروسک ها، زیر چرخ تانک ها جیغ می کشند، تمام گهواره های خالی می لرزد. گردونه بی سیم را به سمت بال شاهین ها می چرخانی و نشانی سایه ها مخابره می شود. دوربین ها خطر تو را نشانه می گیرند و لاله های عباسی گرداگرد برجک، آهنگ مبارک باد، می نوازد. حضور معطرت،مشام شغال ها را آزرده است.معراج دوباره ای، در راه است. از حرا تا ان جا و از ان جا تا حرا، تا خود خدا.

با هر پله که از برجک فرو می ریزد، یک پلع به میقات سبز،نزدیک تر می شوی. در دور دست، مسیح بشارت تازه ای را در باد،تکان می دهد.ذوالجناح از میان خیمه های سوخته، پرنده سفیدی را بیرون می کشد.

برجک هزار تکه می شود...

به خود می ایم، در دست هایم پلاکی می لغزد و بی تابی می کند.

اما چه کسی باور می کند این جا، همان دروازه اتش و رویاست!

منبع:هفته نامه یالثارات

بختیاری


[ پنج شنبه 89/8/20 ] [ 12:30 عصر ] [ ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب