بايد از اينجا رفت ، نه فقط از اينجا ؛ -که ازين رفتن بي حرکت و از هرچه سکون بايد رفت-
حرفم از رفتن از "اينجا" نيست ، هرکجا "اينجا" نيست .
آنچه اينجا به ميان است ، ز درون پيدا نيست !
رفتن از قالب عشق و رفتن از شط عبور ؛
گرازين دو بتواني رفتن ، رفتنت معنا نيست !
* * *
صحبتم رفتن از هجرت بي معرفتي است ، به درون بايد رفت ، شايد ؛
-از درون بايد رفت !من که خود گفته خود نابلدم پس چه کنم ؟
"رفتن" من به کجاست ؟
: - اينکه "اين" بودم و "آن" يک بشوم ؟! - اينکه سرمايه عمرم برود تا بروم ؟!
- اينکه "افسانه" رفتن بشود همره من تا بروم ؟!
- يا که اصلا بگذاريد ، بگويم که دلم خواست کجاها بروم ...
(شايد اين خواستنم خواست که آخر بروم !؟)
* * *