علمدار كربلا
شفق سر زد شب از ديدارها رفت * سحر آهسته آرام آمد از راه
مه از ديد سحر پنهان و خورشيد * برون شد نرم نرمك از نهانگاه
بيابان گرم و سوزان بود و جمعي * كنار رود اما تشنه بودند
به ديگر سو هزاران مرد جنگي * مسلح در كمين بنشسته بودند
دلاور نامدار دشت توحيد * علمدار سپاه تشنگان بود
به دستش مشك خالي از آب * بسوي رود او تنها روان بود
بگوشش سوز غم آهنگ مي زد * نواي العطشها چنگ مي زد
صداي نالخا بر او گران بود * دلش از نالها آتش فشان بود
بسوي رود شد چون شير غران * هراسان دشمن از هر سوگريزان
علمدار سپه مير دلاور * به ميدان نبردي نابرابر
چنان زد بر سپاه دشمن از جان * كه دشمن شد از آن ميدان گريزان
مسير رود شد خالي ز دشمن * دلاور مرد ميدان بود يك تن
ميان رود شد آهسته آرام * دو دست خويش را پيوست چون جام
به لب نزديك كرد آب روان را * كه از خشكي برون آرد زبان را
ميان دست پرآبش هويدا * حسين و جمله يارانش پيدا
لب خشك برادر ديد در جام * دو چشمانش سيه شد روز از شام
گشود از هم دو دست نازنينش * رها شد آب از قيد و كمينش
نفير العطش بر اوج مي زد * به زير زين اسبش موج مي زد
به دريا پا زد و بيرون شد از آب * فقط خشكيده مشكش گشت سيراب
زهر سو دشمن آمد سوي عباس * هدف شد بهر آنان آن گل ياس
به تير و نيزه و شمشير و خنجر * زدند بر مشك عباس دلاور
تمام مشك آبش ريخت بر خاك * عمود آهني زد فرق او چاك
دو دست نازنينش قطع كردند* شقاوت را تماما فتح كردند
فرو افتاد عباس علمدار * ز زين بر خاك و سنگ و دشت پر خار
صدا زد او همي خون خدا را * عزيز فاطمه و مصطفي را
شتابان شد حسين سوي برادر * بدون لشكر و بي يار و ياور
به بالينش نشست و سر به زانو * گرفت و پاك كرد خون از بر و رو
چو خون از ديده عباس شد پاك * رسيد آه جگر سوزش به افلاك
گشود عباس چشم بسته خويش * نگاه واپسين خسته خويش
نگاه آخرينش راز دل بود * در آن حالت ز مولايش خجل بود
تن پر خون و چشم تر اثركرد * حسين را زين نگه زير و زبر كرد
نگه از حالت ديدن جدا شد * علمدار حسين سوي خدا شد