مردم از کنارم ميگذرند و به اشکهايم ميخندند... شايد ديوانهام ميپندارند... باک نيست!... بر اين شب زده خراب دوره گرد حرجي نباشد آن هنگام که چون تويي دلدارش باشي... آخ... غروب شد آقا... ديگر خورشيد در افق نيست. جمعه به شب رسيد... بيد مجنون ميرقصد زير نسيمي که صورت خيسم را به بازي گرفته... سردم ميشود... اي کاش بودي و با عبايت شانههاي ارزانم را گرما ميبخشيدي... از خدا بخواه زندهام نگاه دارد... وعده من و شما جمعه ديگر... همينجا... کنار خرابه دل...