استاد آمريکاييمان روز آخري که مي رفت ، به ما مي گفت : فعلا مي روم ، اما به اميد ديدار . گفتيم : مگر شما فکر مي کنيد اوضاع بر مي گردد سر جاي اولش ؟ گفت : نه ، ولي هر کس هم سر کار بيايد ، از خير اين هلي کوپترها نمي گذرد . اين ها هم که بدون ما پرواز نمي کنند . دوباره بايد بياييد سراغ خودمان . راستش را بخواهيد آن موقع فکر مي کردم راست مي گويد ، اما جنگ خيلي چيزها را عوض کرد
يک موشک برايم مانده بود . توي دوربين موشک انداز هلي کوپتر دنبال يک تانک ديگر مي گشتم . بل بشويي بود
توي اردوگاهشان . اين طرف و آن طرف مي دويدند . اول صبحي غافل گيرشان کرده بوديم . يک وقت يک جيپ آمد
و وسط تصوير ايستاد . يک افسر بعثي هم پياده شد و شروع کرد دستور دادن . از حرکات دستش و قيافه ي عصبانيش معلوم بود دارد دستور مي دهد . خنده ام گرفته بود . پيش خودم گفتم : من که نمي خواستم بزنمت . خودت آمده اي
اين وسط،تازه دادو بي داد هم مي کني.پس تقصير خودته ها
(مجموعه ي روزگاران / روزگاران 14- کتاب هوانيروز / خاطره 2 و 15 )