• وبلاگ : 
  • يادداشت : بچه ي محله ي امام رضا يُم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + گل نرگس 
    سال 57 بود . اوضاع خيلي به هم ريخته بود . قرار بود مستشارهاي آمريکايي برگردند به کشورشان .

    استاد آمريکاييمان روز آخري که مي رفت ، به ما مي گفت : فعلا مي روم ، اما به اميد ديدار . گفتيم : مگر شما فکر مي کنيد اوضاع بر مي گردد سر جاي اولش ؟ گفت : نه ، ولي هر کس هم سر کار بيايد ، از خير اين هلي کوپترها نمي گذرد . اين ها هم که بدون ما پرواز نمي کنند . دوباره بايد بياييد سراغ خودمان . راستش را بخواهيد آن موقع فکر مي کردم راست مي گويد ، اما جنگ خيلي چيزها را عوض کرد

    يک موشک برايم مانده بود . توي دوربين موشک انداز هلي کوپتر دنبال يک تانک ديگر مي گشتم . بل بشويي بود

    توي اردوگاهشان . اين طرف و آن طرف مي دويدند . اول صبحي غافل گيرشان کرده بوديم . يک وقت يک جيپ آمد

    و وسط تصوير ايستاد . يک افسر بعثي هم پياده شد و شروع کرد دستور دادن . از حرکات دستش و قيافه ي عصبانيش معلوم بود دارد دستور مي دهد . خنده ام گرفته بود . پيش خودم گفتم : من که نمي خواستم بزنمت . خودت آمده اي

    اين وسط،تازه دادو بي داد هم مي کني.پس تقصير خودته ها

    (مجموعه ي روزگاران / روزگاران 14- کتاب هوانيروز / خاطره 2 و 15 )

    پاسخ

    سلام حاجي خدا قوت و ممنون. خيلي جالب بود.