چند بار گرفته بودندش . هربار مي زد زير گريه که – دنـبال مـادرم مي گردم ،گـمـش کرده ام – ولش مي کردند . فکر نمي کردند بچه ي سيزده ساله برود شناسايي
صورتش سرخ بود ، سرخ ِ سرخ . جاي پنجه ي بعثي ها بود . هيچي نگفت . فقط با دست ، جاي دشمن را نشانمان داد . بچه ها راه افتادند (مجموعه ي روزگاران / روزگاران 8- کتاب شناسايي / خاطره 13 )