• وبلاگ : 
  • يادداشت : زمين تولدت مبارك ...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + گل نرگس 
    چيزي به سقوط خرمشهر نمانده بود . بهنام ( محمدي) مي رفت شناسايي .

    چند بار گرفته بودندش . هربار مي زد زير گريه که – دنـبال مـادرم مي گردم ،گـمـش کرده ام – ولش مي کردند . فکر نمي کردند بچه ي سيزده ساله برود شناسايي

    صورتش سرخ بود ، سرخ ِ سرخ . جاي پنجه ي بعثي ها بود . هيچي نگفت . فقط با دست ، جاي دشمن را نشانمان داد . بچه ها راه افتادند (مجموعه ي روزگاران / روزگاران 8- کتاب شناسايي / خاطره 13 )

    پاسخ

    خدا قوت.