پير گلرنگ سحر تا مي به ساغر كرد
در خمستان ولا آن پير صافي دم
تا بر آن شوريدگان پيمود پيمانه
شعله زد بر جان مستان سكر آن باده
تافت تا چون آفتاب از مشرق ساغر
شد ز دست از شور آن هم پير و هم برنا
بود پير عشق را دردانهاي زيبا
چون كه آمد بانگ هل من ناصرش در گوش
رفت پير او را چون جان بگرفت در آغوش
تا گرفت آن گوهر يكدانه را در بر
خواست تا بدرود گويد كودك خود را
او كبوتر بود آغوش پدر كعبه
تير چون بازآمد از شست تبهكاران
بوسه زد تا بر گلويش ناوك پيكان
كرد گلگون خون او رخسار وجهالله
ديد تا شد لالهگون رخساره كودك
كرد با وي آروزي خويش را مدفون
چون گلوي او به روي صفحه خون افشاند |
جام را رشك دل خورشيد خاور كرد
خشك لعل درد نوشان را به مي تر كرد
جمله را مست از شراب روحپرور كرد
آب بود اما ز گرمي كار آذر كرد
تيغ آن آفاق دلها را مسخر كرد
كودكي زان مي به پا غوغاي ديگر كرد
او ز سرمستي نواي عاشقي سر كرد
از فغان و ناله برپا شور محشر كرد
سينه را آذين بدان دُرّ بهاور كرد
عشق را در ديده عالم مصور كرد
رفت بيدادي كه نتوان ديد و باور كرد
در حريم امن جا آن ماه منظر كرد
كعبه را گلرنگ از خون كبوتر كرد
نوش نوك تير را چون شير مادر كرد
آن رخ آيينه آسا را مكدر كرد
ژاله از نرگس به گل افشاند و رخ تر كرد
تا به خاك تيره پنهان جسم اصغر كرد
تا قلم اين ماجرا را ثبت دفتر كرد |