در جدال عشق چون پيرم بديد
چهره در هم كرد و هم لب را گزيد
تا به خود آگاهي آيم زين خطا
با نگاهش خط بطلانم كشيد
گفتمش : اين حالت غم بار چيست
گفت : رفتار تو افكارم دريد
گفتمش : در ما نظر كردي چه سود
گفت : ديدم من هوس با تو مريد
گفتمش : عشق از نظرگاه تو چيست
گفت : مستي بي شراب و پر مزيد
گفتمش : از عشق اندرزي بگو
گفت : عشق است بهر سختيها كليد
اين بگفت و نرم نرمك دور شد
زير لب مي گفت سرشار از اميد
زندگي عشق است و عشق است زندگي
با مدد ازآنكه خود عشق آفريد