من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه
در شهر يکي کس را هشيار نمي بينم
هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه
جانا به خرابات آي تا لذت جان بيني
جان را چه خوشي باشد بي صحبت جانانه
هر گوشه يکي مستي،دستي زده بر دستي
وآن ساقي سرمستي با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتي دخلت مي و خرجت مي
زين وقف به هشياران مسپار يکي دانه
شمس حق تبريزي از خلق چه پرهيزي
اکنون که در افکندي صد فتنه فتانه
مولانا