علي به آخرين گذرگاه کوچهها نزديک ميشود.
صداي منارهها، شهر را درهم مينوردد.
دستهاي علي پيوند ميخورد با آسمانها و فرازها.
«تکبيرة الاحرام».
دل ميکَنَد از هر چه زمين و دلبستگيها.
نفسش بوي خدا گرفته است.
«سبحان ربي العظيم و بحمده».
نفس ثانيهها به شماره ميافتد.
تاريخ چنگ مياندازد بر سينه زمان، شايد که دقايق از حرکت بايستد.
«سبحان ربي الاعلي و بحمده».
سر ميگذارد بر سجده و چشم ميگشايد به آسمان.
دلتنگ لحظهاي نزديک. نيامده است گويا غريب آشنا!
آخرين قنوتش از حس پرندگي لبريز است.
چقدر ملائکه بيتاب، بال و پر ميگسترند در هواي محراب!
«سبحان ربي الاعلي و بحمده».
سر ميگذارد بر سجده و...
کوچه پر ميشود از صداي مرثيه فرشتگان و بادهاي حادثه، بيقرارتر از هميشه، بر در و ديوار ميکوبد.
ابرها ميغرند و خواب کوفه را ميآشوبند.
... و اهالي کوفه شگفتزده و مبهوت ميشوند.
«با ديدهتر نماز ميخواند علي
شب تا به سحر نماز ميخواند علي
آن صبح که در سجده خون ميغلتيد
گفتند مگر نماز ميخواند علي»