نمي دانم ، چرا بيهوده گريانم
غمين و پر ز درد و دل پريشانم
در اين حالت تو گوئي مي زنند
سيلي به رويم ، چنگ در جانم
چرا هرگز نمي دانم
در اين افسرده حاليها
چراها بر دلم پيوسته مي تازد
مرا ويرانه مي سازد
ز آبادي شاديها
خرابم مي كند هر دم
به ترفندي خراب آلوده
سويي مي كشد
هر دم دلم را
سخت نالانم
كمند دام صيادي ؟ و يا زلف كمندآسا ؟
نمي دانم نمي دانم
چرا ؟ بيهوده گريانم
چرا ؟ بيهوده نالانم
صدا از دور دستي
مي كند ، در گوش من آواز
نفسهاي هوس انگيز افسونگر
چرا هر دم مرا
بر خويش مي خواند؟
از اين حالت گريزانم
وليكن ره نمي دانم ....