وقتي باور بودن در ذهن خسته ام جايي براي بودن ندارد؛ وقتي گناه مثل ريسماني گردن آويز روح پاك و انساني ام شده است؛ با كلمه مقدس عشق قلبم را دار مي زنند؛ زندگي مثل بن بستي همه ي هستي ام را در يك لحظه به نيستي مي رساند. چشمان اشك آلودم را مي گشايم مؤذن اذان مي گويد و خورشيد در پس شهر به اميد سپيده است. با خود مي گويم: او مرا مي خواند؛ به رسم بندگي آب را در سياهي جسم و روحم محو مي كنم و به سوي تو مي آيم... احساس زندگي در وجودم زنده مي شود و با اميد به سويت پر مي گشايم. ستايشت مي كنم ، به ركوع مي روم در مقابل اين همه عظمت گل هاي بنفشه ي كنار باغچه ركوع مي كنند. سر به سجده كه مي گذارم حس قلبي دوباره در درونم زنده مي شود و آرامش وجودم را فرا مي گيرد....
چشمان اشك آلودم را مي گشايم مؤذن اذان مي گويد و خورشيد در پس شهر به اميد سپيده است. با خود مي گويم: او مرا مي خواند؛ به رسم بندگي آب را در سياهي جسم و روحم محو مي كنم و به سوي تو مي آيم...
احساس زندگي در وجودم زنده مي شود و با اميد به سويت پر مي گشايم. ستايشت مي كنم ، به ركوع مي روم در مقابل اين همه عظمت گل هاي بنفشه ي كنار باغچه ركوع مي كنند. سر به سجده كه مي گذارم حس قلبي دوباره در درونم زنده مي شود و آرامش وجودم را فرا مي گيرد....