قطرات خونش بر خاک مي ريخت جسم نيمه جانش ديگر ناي ايستادن نداشت
زير لب چيزي مي گفت: گوشهايم را تيز کردم
اما او آهسته و بي رمق نقش بر زمين شد
با خود گفتم شايد کمک مي خواهد تيرها وفشنگها امانش را بريدند او شهيد مي شود
چشم هايش خيس باران بود ونگاهش را به آسمان دوخته بود
چه زيبا مي گفت :
اللهم ارني الطلعه الرشيده...
او جان مي داد
اما گويا اين گلوله ها نبودند که مي کشند بلکه اين درد فراق بود که مي کشد وجان را خاکستر مي کرد
لحظه هاي آخر بود اما او همچنان چشمهايش رو به آسمان واينبار لبخند بر لبانش...