پيش ازاينها فكر مي كردم خدا
خانه اي دارد ميان ابرهامثل قصر پادشاه قصه هاخشتي از الماس وخشتي از طلاپايه هاي برجش از عاج وبلوربر سر تختي نشسته با غرورماه برق كوچكي از تاج اوهر ستاره پولكي از تاج او
اطلس پيراهن او آسماننقش روي دامن او كهكشانرعد و برق شب صداي خنده اشسيل و طوفان نعره توفنده اشدكمه پيراهن او آفتاببرق تيغ و خنجر او ماهتابهيچكس از جاي او آگاه نيستهيچكس را در حضورش راه نيستپيش از اينها خاطرم دلگير بوداز خدا در ذهنم اين تصوير بودآن خدا بي رحم بود و خشمگينخانه اش در آسمان دور از زمينبود اما در ميان ما نبودمهربان و ساده وزيبا نبوددر دل او دوستي جايي نداشتمهرباني هيچ معنايي نداشتهر چه مي پرسيدم از خود از خدااز زمين، از آسمان،از ابرهازود مي گفتند اين كار خداستپرس و جو از كار او كاري خطاستآب اگر خوردي ، عذابش آتش استهر چه مي پرسي ،جوابش آتش استتا ببندي چشم ، كورت مي كندتا شدي نزديك ،دورت مي كندكج گشودي دست، سنگت مي كندكج نهادي پاي، لنگت مي كندتا خطا كردي عذابت مي كنددر ميان آتش آبت مي كندبا همين قصه دلم مشغول بودخوابهايم پر ز ديو و غول بودنيت من در نماز و در دعاترس بود و وحشت از خشم خداهر چه مي كردم همه از ترس بودمثل از بر كردن يك درس بودمثل تمرين حساب و هندسهمثل تنبيه مدير مدرسهمثل صرف فعل ماضي سخت بودمثل تكليف رياضي سخت بود*****تا كه يكشب دست در دست پدرراه افتادم به قصد يك سفردر ميان راه در يك روستاخانه اي ديديم خوب و آشنازود پرسيدم پدر اينجا كجاستگفت اينجا خانه خوب خداست!گفت اينجا مي شود يك لحظه ماندگوشه اي خلوت نمازي ساده خواندبا وضويي دست ورويي تازه كردبا دل خود گفتگويي تازه كردگفتمش پس آن خداي خشمگينخانه اش اينجاست اينجا در زمين؟گفت آري خانه او بي رياستفرش هايش از گليم و بورياستمهربان وساده وبي كينه استمثل نوري در دل آيينه استمي توان با اين خدا پرواز كردسفره دل را برايش باز كردمي شود درباره گل حرف زدصاف و ساده مثل بلبل حرف زدچكه چكه مثل باران حرف زدبا دو قطره از هزاران حرف زدمي توان با او صميمي حرف زدمثل ياران قديمي حرف زدمي توان مثل علف ها حرف زدبا زبان بي الفبا حرف زدمي توان درباره هر چيز گفتمي شود شعري خيال انگيز گفت....*****تازه فهميدم خدايم اين خداستاين خداي مهربان و آشناستدوستي از من به من نزديك تراز رگ گردن به من نزديك تر….