گفته بودي که به دنيا ندهم خاک وطن را
بــرده ام تا بسپارم به دم تير بدن را
بــاد از پيرهنت رد شده تا بـاز بيارد
بـه مشـام گل هر باغچــه اي عطر ختن را
کربــلائيست هويــزه که در آن عهد نمودي
مثل مولات نبيني به بـدن غسل و کفــن را
و نسيمي که وزيده است از آن خــاک معطر
غــرق گل ساخته هر خار بيابان و گون را
پـاي در راه شهـادت که نهـادي و سرت رفت
يـاد دادي به همه عالميـان زنـده شدن را
حـال با خواندن يک دست گل فـاتحه بر تو
قصد دارم کــه معطــر بکنم باز دهن را