فلك
فلك با ما چرا ناسازگاري
مگر از دست كار ما شكاري
مرا گفتن مدارا كن ؛ نمودم
به دل هرجا كه غم ديدم ؛ زدودم
صبوري كردم و درد آشنائي
تحمل كردم هجران و جدائي
فراق يار ديدم بي نهايت
شدم پيوسته اسباب هدايت
نشد آزار من حتي به موري
نكردم در رفاقت من قصوري
بلاكش بودم و غمخوار ياران
زمستان ديده ام اندر بهاران
هر آنكس را كه بار آمد كشيدم
همه سختي دنيا را چشيدم
نديدم هيچ شادي و سلامت
بجز اندوه و حسرت و ملامت
نشد كام من از دست تو شيرين
دلت از ما چرا گرديده چركين
اگر بد ديده اي از ما عيان كن
خلاف ناپسند ما بيان كن
رسيده پيري و رفته جواني
مكن با ما دگر نامهرباني
غم از اين سينه غمديده بردار
مرا دور از بلا و شور و شر دار
كه تا من هم بر آسايش شوم شاد
دلم از غصه و غم گردد آزاد