سفارش تبلیغ
صبا ویژن


.:: یا ذالجلال و الاکرام ::.


 * * * ع ی د   ه م گ ی   م ب ا ر ک * * *

 


بهار مدینه چه دیدنی است!. گاه بادهای تندی که به طوفان می ماند ساقه های سبز گندم را بی تاب می کند و گاه در آرامش آبی آسمان می بینی دشت ها را که چونان پارچه ی مخملین سبزی برق می زنند و خودنمایی می کنند.
بوی سبز علف های وحشی به مشام می رسد. کودکان دست در دست هم به بازی های کودکانه ی خود مشغولند و صدای شعرهای عربی آنها به گوش می رسد. عطری که فاطمه برای علی می زده است به آرامی در ریه های پیامبر می دود تا حالتی همچون سبکی حضور در بهشت را برای رسول خدا هدیه آورد. شبنم عرق بر پیشانی فاطمه می نشیند و در وجودش هنگامه ای برپاست. امروز طلایی ترین لحظات را در زندگی خود داشته است و این دیدار ماندگار در خاطره ها خواهد ماند.
حس غریبی است در وجود پیامبر. نگاهش را رضایتمندانه به اطراف اتاق می اندازد. از هنگام آمدن پیامبر به خانه ی زهرا این چندمین بار است که جهیزیه ی ساده ی او را بر انداز می کند و در نگاه او پرسشی و پرستشی موج می زند. نگاهش را مهربانانه به دخترش، به عروس سه روزه ی بنی هاشم، و همسر قهرمان بیست و پنج ساله ی بطحاء می اندازد و گو اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله می خواهد حسن ختام دیدارش را به حادثه ی شیرینی پیوند دهد، لب وا می کند:
- فاطمه ی من، عروس آسمان و زمین! نمی خواهم بگویم چرا آن پیراهن هفت درهمی که برای جهیزیه ات خریدیم نپوشیده ای. من که هیچ، همه ی اهل مدینه از ماجرای احسان شب عروسی تو با خبرند. آنها با شنیدن ماجرا انگشت حیرت و تعجب به دهان گرفتند من اما اگر چنین نمی شد شگفت زده می شدم. آخر مگر می شود فاطمه باشی، دختر رسالت باشی و در آستانه ی ورود به خانه ی علی- با آن همه ی ایثار و بزرگ منشی- و وقتی به مسکین رسیدی چشم هایت به تو پشت کنند، سر به زیر اندازی و بروی؟! تو هرگز چنین نمی کردی و نمی کنی. تو دختر همان خدیجه ای که تمامی هستی اش را به پای اسلام ریخت. مگر دختران، تنها زیبایی و طراوت را از مادر می گیرند که این مردم چنین در تعجبند؟! تو زیبایی چونان خدیجه، تو مهربانی چونان خدیجه و درست مانند خدیجه بانوی احسانی، بابا! پدرت به فدای تو که سه روز پس از عروسی ات همان پیراهنی را به تن تو، حوریه ی بهشتی ام، می بینم که در خانه ی بابا می پوشیدی. بگذریم.   
نور نگاه فاطمه، پری وارانه بر دیوارهای اتاق ساده و گلی می پاشد و در حالی که چهره اش از هرم حیا گلگون شده سر به زیر انداخته و می گوید:
- پدر! فاطمه تکه ای از وجود پدرش است. ذره ای از خوبی های اوست. من کاری نکردم که قابل ستایش باشد.
-نه دخترم، نه این چنین مگو که من بیش از تو می شناسمت عزیزم!. اگر تو دختر من هستی و وارث خلقم و خوبی هایت را از من می دانی به پدرت بگو آیا پسر نوج تکه ای از وجود پدر نبود، آیا وارث خوبی های آن نبی صالح و شایسته نبود؟!
نمی دانم چرا ناگهان به یاد روزهای قبل از ازدواج تو افتادم. پیش از علی، ابوبکر و عمر و عبدالرحمن بن عوف و دیگر بزرگان و ثروتمندان برای خواستگاری تو نزد من آمدند و من بعضی از آنها را گفتم که در انتظار حکم الهی هستم. و به برخی دیگر می گفتم: «فاطمه هنوز کوچک است» و نمی دانستم حتی اگر از تو بپرسم به این پیوند رضایت نخواهی داد. منتظر فرمان الهی بودم. مگر نه اینکه خمیره ی وجود تو با مانده ای آسمانی شکل گرفت؟! مگر نه اینکه هنگام تولد تو، زنان قریش به مادرت پشت کردند و زنان آسمانی و بهشتی قابله ی تو بودند و مگر نه آن که نام تو از آسمان نازل شد؟! خوب دخترم! ازدواج تو هم کم از جریانهای قبلی نبوده و نیست. پس خدا، خود تو را به ازدواج آن که اراده کرده است در می آورد. این باور محمد است دخترم! می دانم که تو هم غیر این باور را نداری.
بد نیست بگویم که حتی عبدالرحمن پسر عوف روزی به من گفت: «اگر فاطمه را به عقد من در آوری حاضرم اموال فراوانی را در راهش خرج کنم و مهریه ی زیادی در نظر گیرم.»
فاطمه جان! تا آن روز هیچ گاه این قدر خشمگین و ناراحت نشده بودم. او می خواست فاطمه ی مرا با پول و مهریه ی سنگین بخرد. مگر می شود یک قطعه از آسمان را به این سکه های بی ارزش زمینی فروخت. عجیب مردمی هستند این شیفتگان پول و ثروت! وقتی سخنش تمام شد مشتی سنگریزه به سوی او پرتاب کردم و خشمگنانه فریاد کشیدم:
«تو می خواهی با پول، ازدواج فاطمه ام را به من تحمیل کنی؟!»
فاطمه که دیدن چهره ی خشمگین و ناراحت پیامبر برایش سخت بود در حالی که به رسول خدا حق می داد، آرام و مهربان گفت:
- ای رسول خدا و برگزیده ی آدمیان! آیا از آسمان در مورد پیوند من و علی خبری آمد؟!
- آری دخترم! روزی نشسته بودم. فرشته ای با بیست و چهار صورت داخل شد و گفت:
«ای محمد! خدای عز و جل مرا فرستاد تا نور را با نور تزویج کنم.»
گفتم: چه کسی را با چه کسی؟!
گفت: «فاطمه را با علی.»

با شنیدن این خبر برق شادی از چشمان من جست. تو می دانی دخترم! می دانی که علی چقدر برای من عزیز است. می دانی که بین من و علی پیوندی است که از خلقت نوری ما آغاز شد و هرگز پایانی نخواهد داشت. از ابتدا هم هر چه پیش تر می رفتیم ارتباط و پیوند ما بیش تر می شد و اینک علی بنا بود محرم ترین مرد خانه ی تو باشد، خانه ی تو، خانه ی من است فاطمه جان! ما اهل یک بیت هستیم؛ من، تو و علی و ذریه ی شما دو نفر. آخر تو بگو فاطمه جان! امانت به این بزرگی، دختری که بهشت مجسم است، دختری که هدیه ی معراج است را به که بسپارم جز علی؟!
همین چند روز پیش بود که عده ای از بزرگان قریش آمدند و گفتند: «چرا فاطمه را با مهریه ی کم به ازدواج علی در آوردی و به ما پاسخ منفی دادی؟» و من در پاسخ آنها گفتم:
«فاطمه را من تزویج نکردم او را خداوند در سدرةالمنتهی به ازدواج علی در آورد و به درخت سدره گفت تا هر چه از مروارید و گوهر و مرجان دارد نثار فاطمه و علی، این عروس و داماد آسمانی، کند. وقتی این گوهرها و مرواریدها به سر فاطمه و علی ریخته شد حورالعین ها با شتاب آنها را جمع می کردند و با افتخار می گفتند که اینها نثار فاطمه و علی است.»

بارها گفته ام و بار دیگر می گویم که تو را خدا در آسمانها به عقد علی در آورد و به ملائکه فرمود تا بهشت را زینت دهند و خداوند، خود متولی عقد شما و عاقد شما در آسمان بود. خطبه ی عقد آسمانی شما را خداوند متعال خواند. این افتخار آمیز نیست دخترم!
- چرا پدر! و هر چه افتخار هست از عظمت و مقام والای شماست و علی.
- می دانی فاطمه جان! خداوند همان گونه که آدم و حوا را خود، به ازدواج در آورد و عاقد آنها بود تو و علی را هم تزویج کرد. به هر حال بعد از شنیدن خبر عقد شما در آسمان، منتظر آمدن علی بودم تا در زمین هم عقدی آسمانی و پاک بر پا کنیم؛ به همان پاکی و با همان صداقت و شرافت. تا اینکه علی آمد. آن روز علی در نخلستان یکی از انصار با شترش به آبکشی و آبیاری نخل ها مشغول بود که ابوبکر و عمر و سعد بن معاذ نزد او رفته پیشنهاد خواستگاری از تو را داده بودند. علی هم از کارش دست کشیده بود و پس از شستشوی دست و پایش، عبای تمیزی بر دوش انداخت و نزد من آمد. ورود او در آن روز دیدنی بود.
علی با آن قامت میانه، ابروان پیوسته و چشمهای سیاه و درشتش و چهره ای که به زیبایی ماه شب چهارده بود روشن تر از مهتاب، صادق تر از آفتاب و به آرامش آبی دریا به من نزدیک و نزدیکتر می شد با محاسن پر پشت و انبوه و گیسوانی بلند و شبرنگ که از اطراف سر بر شانه هایش افشان بود. می بینی که علی، چهار شانه با استخوان های نرم و قابل انعطاف و زیباست دخترم! او با اینکه چهار شانه است و درشت اندام اما ساق پاهایش باریک است مثل شیر، آخر او «اسدالله» است. شرم، همیشه در دریای چشمان علی موج می زند اما آن روز شرم علی معنای زیبایی داشت. وقتی آمد سلام کرد و نشست ولی هیچ نگفت. سرش را به زیر انداخت و ساکت ماند.
من نیز سکوت را بهتر دیدم. لحظه ای بین من و علی حریری از سکوت آمیخته با شرم بود. همیشه گفته ام که اگر کسی می خواهد حلم ابراهیم، حکمت نوح و زیبایی یوسف را بنگرد به علی بن ابی طالب نگاه کند. او همه ی این صفات را دارد.
علی همیشه شکستن سکوت را به من وا می گذارد. او در برابر من نه سکوت شکن است و نه خط شکن. هرگز جنگی را آغاز نکرد اما وقتی دیگری آغازگر جنگ بود چون شیر به میدان می رفت. آن روز هم آن قدر نگفت و نگفت تا من لب وا کردم که:
«علی! گویا برای خواسته ای نزد من آمده ای که چنین عرق شرم بر چهره ات نشسته است؟ حاجت خود را بگو و بدان که پذیرفته می شود، پسر عمو!»
عرق چونان قطره های شبنمی که صبحگاهان بر گلبرگ های گل های بهاری می نشیند، بر پیشانی او می درخشید. پلک هایش که تا آن لحظه به زمین افتاده بود آرام آرام از چشمهای درشت و خسته اش پرده برداشت. نقش شراره های شرم بر گونه هایش دیدنی بود. جزء جزء نگاهش به آرامی بر چهره ام نشست و من محو سیر چشمان حیدری اش بودم.
می بینی؟! جنگاوری چنان شجاع که در میدان نبرد یکه تاز است، چنین در معرکه ی عشق و محبت، آرام و بی صداست! می توانست برایم رجز بخواند و بگوید که پسر فاطمه دختر اسد است، همان میهمان سه روزه ی خانه ی خدا، و پسر ابوطالب، پیر راستین قریش. می توانست از «شب خوابیده در بسترم» بگوید، از سنگهایی که در طایف با سر صورتش آشنا می شدند و سرش را می شکستند، از بدر و برق شمشیرش و از...
آری می توانست همه ی اینها را به رخ محمد بکشد اما او جوانمردتر از این حرف ها بود. نگاه عصمت آمیزش را به شانه ی چپ پدرت دوخت تا چشم های من کلمات را در دهان او نشکنند و برق احساسش در چشم های من گم نشوند و بتواند آنچه در سینه و اندیشه دارد بر دایره بریزد. با همان حالت وصف ناشدنی گفت:
«ای پیامبر خدا! پدر و مادرم فدایت باد. من در خانه ات بزرگ شدم و با مهر تو پرورش یافتم. نیکوتر از پدر و مادرم در تربیت من کوشیدی و از فیض وجودت هدایتم نمودی. ای پیامبر خدا! سوگند به خداوند که اندوخته ی دنیا و آخرت من تویی.»
پلک های علی باز سنگین شده و به سوی جاذبه ی زمین کشیده شدند. لحظه ای دیگر و سکوتی دیگر. هنوز این جمله اش که
«دنیا و آخرت من تویی» در گوشم طنین می اندازد و در لایه های پیچ در پیچ حافظه ام مانده است. او چه می گفت؟!
راستی که ایمان و باورهای آسمانی اش را زیباتر از این نمی توانست بیان کند. عجیب مرد فصیحی است این علی و عجیب وسعتی دارد دلش!
فاطمه ی من! علی، جان من است، او شبیه محمد است.
خلاصه بار دیگر لب هایش شکفت و این بار با قدرت بیشتری بعد از پا به پا شدن و صاف کردن سینه اش و به خیال خودش پوشاندن صورتی که مثل گلهای باغ های مدینه به سرخی می زد، گفت:
«ای پیامبر خدا! اکنون هنگام آن رسیده که علی تشکیل خانواده دهد تا با همسرش انس گیرد.12 اگر... اگر مصلحت باشد و فاطمه را به عقد من در آوری سعادت بزرگی نصیب من خواهد شد.»
با گفتن این سخنان، گویی علی کوه احد را با آن قامت برافراشته، از شانه ی خود برداشته بود، آرام شد و بی قرارانه در انتظار پاسخ ماند.
من که پیش از آمدنش از عقد آسمانی شما خبر داشتم، خرسند شدم اما او را گفتم که قدری بنشیند تا پاسخ را از تو بشنویم. عزیز بابا! راه زندگی تو را باید خود، با دستان و اندیشه ی خود انتخاب کنی. من امانتداری بودم که در پی جوانمردی می گشتم تا این بزرگ امانت الهی را به او سپرم و از پشت پنجره ی دلم خوشبختی آن را تماشا کنم.
قلب علی در سینه اش بی تابی می کرد و این را می شد از انتظار مبهمی که در پشت نگاهش خانه ی کرده بود، فهمید. یادت هست دخترم؟! آمدم نزد تو. صورتت مهتابی تر از همیشه و نورانی تر از هر روز به پدر می نمود. با احترام پیش پای پدرت ایستادی و بعد هر دو نشستیم. روز خوبی بود آن روز! این حرف هایی که من آن روز به تو زدم باید یک مادر به دخترش بگوید. این لحظات را زنان که قهرمان عاطفه هستند خوب می شناسند. مادرها بهتر می دانند در دل دخترانشان چه می گذرد. آنها خود، این لحظه ها را تجربه کرده اند و می دانند از کجا آغاز کنند و به کجا ختم. اصلاً، زبان دخترک هایشان را مادران بهتر از پدرها می دانند. آه، آه، اما خدیجه سایه ی سنگین داغش و جای خالی اش همیشه و در هر لحظه مرا می سوزاند و می گریاند. آن روز بغض پدرانه ام را در گلو پنهان کردم و گفتم:
«دخترم؛ فاطمه جان! علی پسر ابوطالب به خواستگاری تو آمده. تو او را می شناسی، خوب هم می شناسی. او خیلی مرد است و در تمامی آزمون ها سر بلند بوده است. نیتش بر ما معلوم است، شجاعتش را از ابتدای بعثت تا شب هجرت و در نبرد بدر دیده ای. او فقط یک عیب دارد و آن اینکه نسبت به خواستگاران پیشین تو فقیر است. دخترم! آیا اجازه می دهی تو را به عقد او در آورم؟!»
ساکت ماندی و مثل همیشه با حیا و شرم، تنها و تنها سکوتت را به پدر هدیه کردی. می دانستم که اگر راضی نبودی حرفی می زدی. پس حال که سکوت می کنی، آهنگ رضایتت از پشت این سکوت به گوش می رسد. محمد تو را بزرگ کرده دخترم! چشم هایت و لب های فرو بسته ات او را بس است تا بفهمد چه می خواهی، چه می گویی و چه در دل داری. هنوز از تو جدا نشده بود تا خبر را به علی دهم که زیر لب گفتی:«فقر عیب نیست، بابا!»
سکوت زیبایی بین من و تو نقش بست. نمی دانی در دل بابا چه خبر بود با دیدن روی چون ماهتاب تو و شنیدن سرایش دل پاک و نجوای نجیبانه ات. از جای برخاستم و گفتم:
«سکوت، نشان رضایت اوست.»

نمی دانم علی صدایم را شنید یا نه اما این را می دانم که این سخن من پاسخی بود به آروزهای بزرگ علی، آرزوی زندگی با سرور زنان هستی، آرزوی زندگی با کسی که هنگام تولدش فرشتگان به یکدیگر تبریک گفتند14 و نوری از او در تمام مکه ساطع شد و چشمه ای در بهشت با نام «تسنیم»، هدیه ی خداوندی به اوست؛ آرزوی زندگی با فاطمه ی من.
تو را ترک کردم و با چهره ی گشاده که ترجمان پاسخی شادی آفرین بود، نزد علی آمده و گفتم:
«علی! آیا چیزی برای ازدواج داری؟»
و او گفت: «این رسول خدا! پدر و مادرم فدایت. هیچ چیز از تو پوشیده نیست. تمام ثروت علی یک شمشیر است و زره و شتری که با آن نخل های تشنه را سیراب می کند.»
فاطمه خاضعانه تر از همیشه گفت:- پدر؛ ای رسول خوبی ها! پیش از این گفته ام که فقر عیب نیست اما به راستی علی با آن همه ی تلاش، دست هایش چرا چنین خالی بود؟
- دخترم! جیب های علی برای خدا پر می شد و برای خدا خالی. بعدها خواهی دید که گاه خود گرسنه می خوابد اما شکم های بسیار را سیر می کند. علی عرق ریزان زمین های مردم را آباد می کرد، قنات می کند و آبیاری نخلستان ها را به عهده داشت اما مزد او به اندازه ی قوت لا یموت و لقمه ای برای زنده ماندن به خودش می رسید. علی تجلی گاه خصال پیامبران است.
فاطمه جان! پس بگذار بگویم که:
علی در نرم خویی به لوط شباهت دارد. زهد او به ایوب می ماند و سخاوتش ابراهیم وار است و سلیمان گونه در شکوه و سرور است و نیرومندی اش بسان داوود نبی است.
حال خود، بگو مردی این چنین را با کیسه ی زر و همیان چه کار؟!
- پدر! به یقین علی همان است که شما می بینید و می گویید. او هر چه به دست می آورد بین مسکینان و تهیدستان تقسیم می کند.
علی را نخلستان های مدینه خوب تر می شناسند. اگر چه دیر زمانی نیست که مدینه او را دیده است، اما همین دو سال بس است برای مدینه ی آباد که علی را بشناسد.
- آری فاطمه جان! علی بود و شمشیر و زره و شترش و تو می دانی که یک مرد، آن هم مسلمان و در کنار یهودیان بدخواه و دشمن قسم خورده ای چون قریش که در انتظار انتقام «بدر» بودند، حتماً به شمشیر نیاز دارد و از سوی دیگر وقتی همسری را به خانه ی آورد باید وسیله ای برای کسب معاش داشته باشد و شتر علی برای او چنین بود. از این رو گفتم زره اش را بفروشد و بهای آن را نزد من آورد. علی زره را به چهارصد درهم نقره فروخت18 و به عنوان مهریه ی تو، دختر بهشتی من در اختیار پدرت گذاشت. راستی این را هم بگویم که در آن عقد آسمانی خداوند مهریه ی تو را یک چهارم دنیا، بهشت و جهنم قرار داد که دشمنان تو در جهنم جای خواهند گرفت و دوستان و شیفتگان تو در بهشت.

مهریه ی تو همان است که در آسمان قرار دادند و مهریه ی زمینی ات نشانه ای بود تا دیگران راه را گم نکنند دخترم!
پولی که علی داد به سلمان، بلال و ابوبکر دادم تا آنچه برای شروع یک زندگی پیامبر گونه نیاز است تهیه کنند و صد و شصت درهم به عمار دادم  تا برای تو دختر خوبم بهترین عطرها را تهیه کند.
می بینی این وسایل که اکنون اتاق کوچک تو را پر کرده به دست اصحابم خریداری شد. پیراهنت که هیچ. آن را برای آخرت از پیش فرستادی، همان را می گویم که آن شب به مسکین دادی. هر کس نداند، تو می دانی که برای هر عمل نیک، ده برابر پاداش می دهند. این وعده ی الهی است.
فاطمه ی بابا! تو در قیامت که همه عریان هستند، حُلّه ای بهشتی می پوشی که با خط سبز بر آن نوشته اند:«فاطمه را داخل بهشت کنید» و وارد می شوی در حالی که سوار بر ناقه ای از ناقه های بهشتی خواهی بود. این شاید برای احسان پیراهن در شب عروسی ات باشد عزیزم!
به هر حال پس از پیکار «بدر» در ماه رمضان، خطبه ی عقد شما را در مسجد خواندم و بیش از یک ماه عقد بودید تا اول ذیالحجه. آه فاطمه جان! چقدر جدا شدن از تو برای محمد سخت بوده و هست!
از بیرون خانه ی، بوی عود و کندر می آید. امروز جهیزیه ی دختر همسایه فاطمه را می برند و مردم شادی کنان و دف زنان در پی این جهیزیه حرکت می کنند.
به آخرین دقایق دیدار این پدر و دختر فرصت چندانی نمانده است و برای لحظه ای فضای اتاق در سکوتی زیبا و دوست داشتنی می ماند. پدر نگاهی به چهره ی مهتابی دختر می کند که نور افشان است و زیر لب جهیزیه ی فاطمه را می شمارد. پیراهن هفت درهمی را که پیش از آن شمرده بود و اکنون آرام می گوید:
«یک قطیفه ی مشکی، یک تخت از چوب و لیف خرما، دو تشک با روکش کتان مصری، حصیر بافت هجر، آسیای دستی، چهار بالش، مشک آب، پیاله ی چوبی، ابریق، ظرفی از پوست برای شیر، چند کوزه ی سفالین، بازوبند نقره ای، چند ظرف مسی، پرده ای مویین، طشت بزرگ و...»
صدای رسول خدا در میان امواج بهت و شگفتی او گم می شود و دیگر صدایی شنیده نمی شود. انگار بار دیگر آوایی و نجوایی در دل پیامبر می پیچد که:
«خداوند! در زندگی کسانی که بیشتر ظروفشان سفالین است برکت قرار ده.»
نگاه پیامبر از میان جهیزیه ی زهرا حرکت می کند و به چهره ی او که مثل نور باران ستاره ها در شب بود، دوخته می شود و می گوید:
- فاطمه جان! چهل روز از عقد آسمانی تو می گذشت که مراسم عقد زمینی را در مدینه، آن هم در مسجد برگزار کردیم و خطبه ی عقد شما خوانده شد. آن روز به مسجد رفتم و بر منبر نشسته و خطاب به مردم گفتم:
«ای مردم! بدانید که جبراییل بر من فرود آمد و از نزد خداوند پیام آورد که مراسم عقد ازدواج علی با حضور فرشتگان در «بیت المعمور» برگزار شده است. خداوند دستور فرموده که در زمین آن مراسم را انجام دهم و شما را بر آن شاهد گیرم.»
بعد از سخنان من، علی خشنودی و رضایت خود را از این ازدواج بیان کرد و مردم نیز تبریک گویان، دست من و علی را می فشردند.
در آسمان، خداوند تو را به عقد علی در آورد و در زمین، من. سرانجام تو همسر علی شدی اما همچنان در خانه ی پدرت بودی.
منتظر بودم تا علی، خود اجازه ی عروسی بگیرد و او ام ایمن را نزد من فرستاد و وقتی گفتم که چرا علی خود، نمی آید و بردن همسرش را از من نمی خواهد؟ علی گفت: ای رسول خدا! حیا مانع من می شد.


خورشید می رفت تا در آرامش چند ساعته با خود خلوتی داشته باشد و شعاع های نیمه جانش بر لبه دیوار کاهگلی خانه به انتظار شنیدن سخنان پایانی رسول خدا صلی الله علیه بودند. هوای بهاری ، آن هم در خانه دختر رسول خدا چه لذت بخش بود! اینک گندم ها آرد شده بودندو آماده پختن.
قرص های نان و پیاله ای شیر با مقداری نمک ، تمام تجملات سفره کوچک علی و فاطمه بود اما در کنار این سفره دو کبوت عاشق می نشستند که دل با صفای آنها رونقی بیش از کاخ های قیصر و کسری ها به زندگی می بخشید.
پیامبر در آخرین لحظات دیدار آن روز ، شیرین ترین کلمات را به دخترش هدیه می کند:
چند روز پیش عقیل، برادر بزرگ علی، نزد من آمد و اجازه عروسی گرفت و زنان هم به دنبال او آمدند و سخن از عروسی تو و علی گفتند.
مدتی بود که شما عقد بودید و اینک باید زیر یک سقف می رفتید و روی یک فرش می نشستید . من هم ، عزیز بابا ! جز خوشبختی تو و علی چیز دیگری نمی خواستم . به علی گفتم : " عروسی بدون میمانی نمی شود."
دست علی خالی بود و دلش پر از عشق و عاطفه. من ، فاطمه جان! تو را با دل علی معامله کردم که بزرگ ترین سرمایه اوست .سعد بن معاد _خدا خیرش دهد_ شیفته مرام علی بود و گفت که گوسفندی دارد .
دسته ای از انصار هم چند صاع ذرت فراهم کردند و مردم مدینه را به مهمانی و عروسی شما دو نور دعوت کردیم. نام سعد را بردم دریغم می آید از او یک جمله نگویم . خوب به یاد دارم وقتی وارد مدینه شدیم هر یک از انصار مهاجرین را به خانه خود برده و از آنها پذیرایی کردند تا اینکه مسجد ساخته شد و آنها نیز صاحب خانه شدند. سعد پسر معاذ سراغ علی آمد و او را به خانه خود برد. او از اول دلش در گرو عشق علی بود و هنوز هم هست. عجیب برکتی هم داشت این گوسفندی که سعد برای عروسی هدیه کرد.مقداری هم کشک و روغن و خرما از بازار خریدیم.
علی ، نو داماد آسمانی من حیاط خانه اش را با سنگریزه نرم فرش کرد و چوبی را بین دو طرف دیوار برای آویزان کردن لباسها قرار داد.
پس از آن اتاق را با یک قطعه پوست گوسفند تزیین کرد .

حضور تو دخترم ! در این خانه محقر و با صفا و با این اسباب و وسایل ساده و بی پیرایه گرمابخش زندگی علی بود و او به امید بودن تو در آن خانه کار می کرد.

  

   اَللّهمَّ صَلِّ عَلَی محمّدٍ  و آلِ محمّدٍ    
        وعَجِّل فَرَجَهُم.        

 


 


[ یکشنبه 87/9/10 ] [ 2:45 عصر ] [ ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب