سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

.:: یا ارحم الرّاحمین ::.

*چقدر خوبه که آدم کمی ، فقط کمی به اطرافش  فقط یک کم توجّه کنه!

امروز صبح برای دریافت پول از دستگاه  خودپرداز اداره در حالیکه خیلی عجله داشتم مراجعه کردم. خانمی که نه مشخص بود می خوان پول بگیرن و نه می خوان برن ، کنار خودپرداز با کمی فاصله (حدود یک متر) ایستاده بودن . به آرامی رفتم کنار دستگاه و ایستادم. چند ثانیه ای گذشت و وقتی دیدم قصد ندارن پول بگیرن  در حالیکه داشتم کارتم رو  از کیفم بیرون می آوُردم بهشون به آرومی گفتم:

 

_خانم ببخشید ، پول  نمی گیرید شما ؟!

 

با آرامش و حیای خاصّی گفتن:

 

_نه شما بفرمایید بگیرید.

من هم چون کمی دیرم شده بود و طبق معمول عجله داشتم کارت رو گذاشتم تو دستگاه و مراحل کار رو انجام دادم.

زبان فارسی و ...

 

کارت ، پول و رسید رو برداشتم و اومدم که به را بیافتم که یه هو ... صدای همون خانم منو معطوف خودش کرد.

همون خانم باز با شرم و حیا و حالت خاصی در حالیکه کارت رو جلوم گرفته بودند گفتند:

 

_لطف می کنید برای منم بگیرید؟!...


دستم رفت سمت کارت امّا...

منو می گید! انگار یک سطل آب یخ ریختن رو کلّم تو این هوای سرد پاییزی!

 

هنوز گیج و منگ بودم که صدای یکی از همکارانم رو شنیدم: ببخشید خانمِ ... آسانسور دیر کرد دیر رسیدم و بعد رو به من کردن و بعد از سلام علیک و احوالپرسی ، گفتن:

 

_ بدین من براشون می گیرم ، ممنون لطف کردین.

 

گیجی و منگی من بیشتر شد و من تازه متوجّه همه چیز شدم. اون بنده خدا از همکاران اُپراتورمون بودن و روشندل و ...

 

نه فهمیدم چه جوری احوالپرسی و خداحافظی کردم و نه چه جوری از صحنه دور شدم. فقط شروع کردم به لعن و نفرین خودم که :

 

_...چرا باید اینجوری می شد؟!...

 

_...چرا انقدر عجله؟!...

 

_...عجله برای چی؟!...

_...تا کی قراره انقدر نسبت به اطرافیانمون بی تفاوت باشیم؟...

 

_... تا کی ناسپاسی؟!...

 

_... تا کی...

 

همین امروز عصر تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که به اون همکارمون زنگ بزنم و ایشون رو واسطه قرار بدم برای عذرخواهی و عرض شرمندگی و ...  

 

امّا چقدر خوب بود که ما آدما کمی ، فقط کمی ، به اطرافیانمون  بیشتر توجّه می کردیم!


[ سه شنبه 87/9/12 ] [ 6:33 عصر ] [ ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب