سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.:: یا ذالجلال و الاکرام ::.

 

 

چهار شمع به آرامی می سوختند.



محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده می شد.

شمع اول گفت : من صلح نام دارم ! بنابراین هیچ کس نمیتواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که بزودی خاموش خواهم شد .

پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد.



شمع دوم گفت : من ایمان نام دارم و احساس می کنم که کسی وجود مرا ضروری نمی داند و لازم نیست بیشتر شعله ور بمانم .

وقتی سخنش به پایان رسید ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.

 



نوبت به شمع سوم رسید . او با ناراحتی گفت :

نام من عشق است .من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک نمی کنند.مردم حتی عشق ورزیدن به خدا را نیز فراموش کرده اند.

طولی نکشید که او هم خاموش شد.

ناگهان پسرکی وارد اتاق شد و دید  از چهار شمع سه تا خاموش شده اند.

پسرک به آن ? شمع خاموش گفت:

شما ها چرا خاموشید؟!مگر قرار نبود تا وقتی که تمام می شوید روشن بمانید؟!و سپس شروع به گریه کرد.



ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت:

نگران نباش تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیله ی من آن سه شمع خاموش را روشن کنی.

نام من امید است.

شهاب


[ یکشنبه 87/4/9 ] [ 3:56 عصر ] [ ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب