.:: یا ذالجلال و الاکرام ::.
چهار شمع به آرامی می سوختند.
محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده می شد.
شمع اول گفت : من صلح نام دارم ! بنابراین هیچ کس نمیتواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که بزودی خاموش خواهم شد .
پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد.
شمع دوم گفت : من ایمان نام دارم و احساس می کنم که کسی وجود مرا ضروری نمی داند و لازم نیست بیشتر شعله ور بمانم .
وقتی سخنش به پایان رسید ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.
نوبت به شمع سوم رسید . او با ناراحتی گفت :
نام من عشق است .من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک نمی کنند.مردم حتی عشق ورزیدن به خدا را نیز فراموش کرده اند.
طولی نکشید که او هم خاموش شد.
ناگهان پسرکی وارد اتاق شد و دید از چهار شمع سه تا خاموش شده اند.
پسرک به آن ? شمع خاموش گفت:
شما ها چرا خاموشید؟!مگر قرار نبود تا وقتی که تمام می شوید روشن بمانید؟!و سپس شروع به گریه کرد.
ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت:
نگران نباش تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیله ی من آن سه شمع خاموش را روشن کنی.
نام من امید است.
شهاب