بسم الله الرحمن الرحیم
خجالت نمی کشی با این لباس و سر و وضع آمده ای حرم !؟
جوان سبز پوش سپاهی حرم امام را می گوید و لباس روحانیت من را نمی گوید
که اگر می گفت شاید خجالت می کشیدم ! شاید !
خجالت نمی کشم !
نگاه پرسشگرم از دست خستگی و بی رمقی ام فرار می کند و خود را چند قدم آنسوتر میان سبز پوش جوان سپاهی و پیرمرد روستایی می اندازد .... خجالت نمی کشد !
انگار که برده ای زیر دست اربابی ! یا مستی در چنگال محتسبی گرفتار شده باشد ! تازیانه های توبیخ جوان بالا می رود و مدام بر پیکر پیرمرد فرو می آید :
خجالت نمی کشی با این لباس ها آمده ای حرم !؟
لا اقل یک دوش می گرفتی ! چیزی ازت کم می شد !؟
اینجا مقامات می آیند !
مسئولین می آیند !
سفرا می آیند !
خجالت نمی کشی با این سر و وضع ! ؟
نمی توانم بفهمم پیرمرد روستایی - مبهوت و حیران – در زیر تازیانه های توبیخ جوانک خجالت می کشد یا نه ! اما آنقدر صحنه تاسف برانگیز است که برای یک لحظه تمام خستگی سفری که پشت سر گذاشته ام را از یاد می برم و فراموش می کنم که در حرم توقف کرده ام تا در خنکای معنویتش خستگی از تن به در کنم ، انگار که نگاه خاموش پیر مرد همچون غرقه ای در دریایی هولناک فریاد برداشته باشد : کمک ! کمک ! آرام از دست می دهم و زبان رها می کنم :
برادر ! شما مسئول بازرسی و حفاظت حرم هستید ! فکر نمی کنم سر و وضع زائرین به شما ربطی داشته باشد ! این آقا اگر بمبی ! مسلسلی ! چاقویی چیزی دارد به شما مربوط می شود ، اما لباس و سر و ضعش نه ! و بی آنکه بخواهم منتظر جواب جوان سبز پوش سپاهی بمانم دست سرد و خشن و ترک خورده و لرزان پیرمرد را می گیرم تا با هم به داخل حرم برویم و زیارت کنیم ....
آوار صدای بلند جوان بر سرم خراب می شود ، همانگونه که سد دستانش مانع ورودمن و پیرمرد می گردد و سختی اش سینه مان را آزار می دهد ، تن صدا آنقدر بالاهست که توجه همه را به سمت ما جلب کند :
حاج آقا ! من وظیفه ام را از شما یاد نمی گیرم ! از فرماندهانم یاد می گیرم ! شما هم اگر حرفی دارید لازم نیست به من بگویید ! بروید – نمی دانم کدام قسمت بیرونی حرم را می گوید – آنجا جوابتان را بگیرید . من دارم وظیفه ام را انجام می دهم . حرفی دارید بروید آنجا ....
با آرامشی که بوی غم می دهد ! آرامشی که بوی تسلیم و اضطرار می دهد ! آرامشی که کمی هم بوی تحقیر می دهد ! نگاهش می کنم و می گویم :
نه ! نمی روم ! من با فرماندهان تو حرفی ندارم ! آنها لابد مصلحت می دانند که به تو این جوری دستور می دهند . بروم به آنها چه بگویم ..... !؟
آرامش ، آرامش قبل از توفان است ! توفان شروع می شود ! توفانی که بوی گرد و غبار جنون می دهد ! صدایم بلند می شود ! انگار که بر فراز منبر حرم نشسته باشم و دلم بخواهد همه ی زائران صدایم را بشنوند ، داد می زنم :
تا دیروز همین پا برهنه ها ولی نعمت انقلاب بودند حالا شده اند مایه ی ننگ آقایان !
تا دیروز شرف و افتخار انقلاب به مستضعفین بود حالا به آقایان برمی خورد که یک پیرمرد روستایی با لباس کشاورزی اش آمده اینجا !
هه !
مقامات می آیند اینجا !
مسئولین می آیند اینجا !
سفرای خارجی می آیند اینجا !
هه !
تا دیروز یک زلف محرومین و مستتضعفین را به تمام دنیای آقایان نمی دادند حالا یقه شان را گرفته اند که چرا لباستان کهنه و خاکی ست !
هه !
ای کاش آقایان همانقدر که نگران حفظ حرمت نوه ی امام هستند که مبادا کسی در فلان جا به ایشان بگوید بالای چشمت ابروست نگران سیره ی امام بودند ! لا اقل در حرمش !
به اسم خدمت به امام دارند خیانت می کنند کسی هم نمی تواند حرف بزند ! جماران با آنهمه سادگی اش یک طرف ! اینجا با این همه تجملات و تشریفات یک طرف ! چشم و گوششان را بسته اند نمی فهمند با این همه گرانی و مشکلات و تورم که مردم گرفتارش هستند این خرج های میلیاردی خیانت به امام و انقلاب است ....
کار دارد بالا می گیرد ، داغ کرده ام و پایم را گذاشته ام روی خرده شیشه ها ! این را از نگاه تبسم آمیز میانسالان و موسپید کردگانی که به آرامش و سکوت دعوتم می کنند می خوانم و دعوتشان را اجابت می کنم و ساکت می شوم ، دستان پیرمرد روستایی را می گیرم و به سمت خارج می کشانمش و انگار که بخواهم پس لرزه های زلزله ی سینه ام را عریان کرده باشم با صدای بلند مورد خطابش قرار می دهم و جوری که اطرافیان بشنوند می گویم :
بیا برویم پدر جان !
بیا برویم !
جای من و تو اینجا نیست !
می خواهی زیارت کنی !؟ باشد ! می رویم شاه عبد العظیم !
اونجا با اینجا فرق داره ! تا کمر مقابلت خم می شن پدر جان !
این دم و دستک ها را هم نداره ! امام را همین جا زیارت کن ، فاتحه بخوان و صلوات بفرست تا برویم ... می رویم ....
نشسته ایم در ماشین تا به سمت شاه عبدالعظیم حرکت کنیم ، نگاه ترم را به سمت حرم می گیرم و آهی می کشم و در دلم زمزمه می کنم :
هی
….
حاج آقا روح الله !
ما قصد لم یقع !
و ما وقع لم یقصد
….
پ . ن :
1-جمله ی عربی آخر از اصطلاحات و ضرب المثل های طلبگی ست به این معنا که آنچه مقصود و هدف بود به دست نیامد و آنچه که بدست آمده آنی نبود که مقصود و منظور بود .
2-متاسفانه واقعیت داشت .
3- به قول این روزهای بعضی رفقا، شادی روح امام و شهدا صلوات
4-همین
....
با تشکر از داداشم قاضی القضات!