|
ضربه آن قدر شدید بود که به حالت کما و اغما رفت. حال زهرا هر روز بدتر از روز قبل میشد. مادرش دیگر ناامید شده بود. زهرا وقتی به بیمارستان اعزام شد، ضربه شدیدی به مغزش وارد شده بود. برای همین هم نمیتوانستیم هیچ گونه عملی روی او انجام دهیم. احتمال خوبشدنش خیلی ضعیف بود. در بخش مراقبتهای ویژه، پیرزنی چند هفتهای است که بر بالین نوهاش با نومیدی دست به دعا برداشته است. این ایّام مصادف بود با سفر رهبر معظّم انقلاب به استان کرمان. ولی حیف که زهرا با مادربزرگش نمیتوانستند به استقبال و زیارت آقا بروند. اگر این اتفاق نمیافتاد، حتماً زهرا و مادربزرگش هم به دیدار آقا میرفتند؛ اما حیف ... « وقتی آقا آمدند کرمان، خیلی دلم میخواست نزد ایشان بروم و بگویم: آقا جان ! یک حبّه قند یا ... را بدهید تا به دختر بیمارم بدهم، شاید نور ولایت، معجزهای کند و فرزندم چشمانش را باز کند. » مثل کسی که منتظر است دکتری از دیار دیگری بیاید و نسخه شفابخشی بپیچد، همهاش میگفتم: خدایا ! چرا این سعادت را ندارم که از دست رهبر انقلاب- سید بزرگوار- چیزی را دریافت کنم که شفای بیمارم را در پی داشته باشد. آن شب ساعت 11 بود. نزدیک درب اورژانس که رسیدم، مأمور بیمارستان گفت: رهبر تشریف آوردهاند اینجا. گفتم: فکر نمیکنم، اگر خبری بود سر و صدایی، استقبالی یا عکسالعملی انجام میشد؛ اما ناگهان به دلم افتاد، نکند که راست بگوید. وقتی رهبر بیرون آمدند، جلو رفتم. از هیجان میلرزیدم. اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشتم. عاقبت زبان در دهانم چرخید و گفتم: آقا ! دختر هشت سالهام تصادف کرده و در کما است. نامش زهرا است. تو را به جان مادرت زهرا (س) یک چیزی به عنوان تبرّک بدهید که به بچهام بدهم تا شفا پیدا کند.
مادربزرگ نیز میگوید: [ شنبه 88/1/8 ] [ 1:14 صبح ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |