بسم الله الرحمن الرحیم
تا به حال شده که احساس نگنجیدن تمام وجودت را پر کند؟ نه فقط در این زندان کاهگل، که در تمام دنیا؟ و به تَبَع آن نیاز به پوست اندازی؟ شده احساس کنی که هر لحظه داری بزرگتر می شوی و این جسم خاکی و این دنیای فانی، دست به دامن روحت شوند که..بمان....نرو...؟
دلت می خواهد تا خود خدا بدوی. بروی، از این چهار دیواری، از این کوچه، از این شهر. بروی به جائی که سنگ و آهن و چوب حرمتش را نشکند و روحت تمام آنجا را تسخیر کند بی هیچ مانعی! بروی به جائی که خدا نزدیک تر است، به جائی مثل کوه و در و دشت که در همه جایش خدا نشت کرده باشد! دشتی که از تمام سوراخ ها و لانه هایش بوی خدا متصاعد شود در هوا! جائی که هر نفسی که میکشی، خدا وارد ریه هایت شود، در رگهایت جریان یابد، و یک راست برود به طرف قلبت! قلبت بزرگ شود به وسعت تمام دشت و ناگهان... تو خودت تمام دشت شوی! از خاکها و شنهایش گرفته تا آسمان آبی اش، باران هایش قطره قطره اشکهای تو باشد، ابرهایش دل پاک و ساده ات و گلهایش نیاز جاودانه ات برای درک ذات پاک حق...
آنوقت است که احساس می کنی:
…و نَحنُ اَقرَبُ اِلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید...ق/16
آنقدر سبک شده ای که معلق می مانی میان زمین و آسمان، آزاد از هر دردی، هر فکری.. و در آن لحظه هر چه را که می نگری از دشت و کوه و صحرا گرفته تا سنگ و چوب و آهن و حتی آدم همه را با تمام وجود دوست می داری. هر کدام را که ببینی برایت تجلی ذات خداست...
و آن وقت چشمهایت و قلبت چقدر باید آرام باشند...!
یک جسم خاکی! سرشار از آرامشی ابدی........