آدم ها روی آن مسیر مستقیم خطرناک راه می رفتند. کسی که جلو می رفت عاشق بود. شاید پیشقدم شده بود... شاید فرصت را غنیمت شمرده بود تا... تا... تا شاید پایش روی مین برود... اینجا فکّه... مین های کاشته شده در خاک... دست نخورده... عمل نکرده... آدم ها روی آن مسیر مستقیم خطرناک... پا روی جاپای نفر جلویی می گذاشتند...
نفر هفتم مرتضی آوینی بود... با نگاههای تیز سوژه ها را شکار می کرد...
((احمد تو از اینجا فیلم بگیر))... ((قاسم ازاین عکسبرداری کن))... ((بچه ها بمانید کمی استراحت کنیم))... یا اینکه ((وسایل را آماده کنید تا فیلم بگیریم))... رسیدند به سیم های خاردار... یکی از بچه ها تکه آهن بلندی پیدا می کند و روی سیم خاردار می اندازد تا بقیه از روی آن رد شوند... پیکر شهیدی کمی آن طرف تر افتاده است...
بی جان و خشکیده... با پلاکی بر گردن و کاغذی - وصیت نامه ای - در دست... سیّد مرتضی گفت: عکس بگیر! قطار آدم ها راه می رفت... ((فکّه)) بکر را کشف می کرد... هر جا شهیدی خوابیده بود... نه در دل خاک... بلکه میهمان سطح داغ بیابان فکّه... با آن درختچه های گز... لاله های سرخ...
نخل های پابرچا امّا اندک... آدم ها روی مسیر مستقیم خطرناک... فکّه پر از مین... سیّد مرتضی آوینی هفتمین نفر است... پیش می روند... سید مرتضی کم کم از آنچه در بیابان است رو بر می گرداند... آسمان فکّه آبی است با ابر های پرپشت... نور در میانشان تلالو می کند... باد بهار با خودش رایحه ای برای دشت می آورد... سیّد مرتضی بو می کشد... عمیق بو می کشد... ناگهان غمی بر دلش می نشیند... روزی بود که این دشت پر از سر و صدا بود... بر آنهایی که اینجا گرفتار شده بودند چه گذشت... فکّه اسیر شده بود... نمی شد رهایش کرد...
فکّه ماند بی آنکه راهی برای بازگشت پیدا شود... رزمندگان ماندند و از تشنگی مردند... از عطش... سیّد مرتضی جرعه ای از قمقمه آب نوشید... شور بود! ... مرتضی تعجب کرد... به زمین انداختش... چشم هایش را بست... سرش گیج رفت... کسی در ذهنش فریاد کشید: یاااااااااا علی..... !!!
مرتضی قدم آخر را محکم تر از همیشه برداشت!... پایش را روی مین والمری گذاشت... ضامن رها شد... دشت صدای انفجار را شنید... سیّد مرتضی بر زمین افتاد... یک لحظه آسمان را نگاه کرد... لبهایش را به داخل کشید و با زبان خیسشان کرد و... چشم هایش را بست...
***
پایش قطع شده... از زانو... فقط به پوست بند شده... بدنش... ... امیدی به زنده ماندنش نیست؟... آوینی زنده است ... تا همیشه... روایتگر فتح...
***
سیّد مرتضی عاشق همسرش بود... هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار ِ روز ِ آینده مرتضی برای آخرین بار همسرش را دید... - باید سه روز دیگر برگردیم فکّه...
کار ناتمامی داریم... - مرتضی وقتی برگشتی... مرتضی رویش را برگرداند... نمی خواست که بر گردد... نمی توانست که برگردد عمر آیینه بهشت امّا... آه... بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه... سیّد مرتضی زخمی شده... اینها سواران دشت امیدند... پیش به سوی فتح... مرتضی آوینی شهید شده است... مرتضی... مرتضای هنرمند... دیگر میان ما نیست... از زبان همسرش شعر می تراود... اکنون دل من شکسته و خسته ست... زیرا یکی از دریچه ها بسته ست... سیّد مرتضی راوی سفر های دیگران بود... دوکوهه... کردستان... دشت های جنوب... شلمچه... خرمشهر...
راوی سفر سید مرتضی کیست...؟ ... خود او...آن طرف تر ... روی کلوخه های بیابان... جوانی نشسته است... پوتین به پا... چفیه به گردن... دوربین به دست... نشسته بر بالین مرتضی آوینی...
می گوید... زیر لب... : نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد... نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد... احسان شارعی
بیاد شهدای گمنام!!!
برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود:
عمه بیا گمشده پیدا شده!