سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

.:: یَا رَبَّ العَالمین ::.

کربلا یعنی که یار رهبری

از حسین عصر خود فرمانبری

*سالروز آغاز ولایت و رهبری مقتدا و نور چشم و عزیزمون ، مقام معظّم رهبری ، حضرت آیت الله العظمی آقا سیّد علی خامنه ای(دام ظلّه البارد) رو به ساحت مقدّس آقا امام زمان(عجّل الله تعالی فرجه) و فدائیان ولایت ، تهنیت عرض می نمایم.

سونامی ایرانی

"سونامی ایرانی" عنوان فیلمنامه ای کوتاه است که 4 روز قبل از انتخابات 84 توسط ابوالقاسم طالبی کاگردان نام‌آشنای سینما و تلویزیون نوشته شد و 2 روز قبل از انتخابات، در صفحه‌ی اول روزنامه "سیاست روز" منتشر و نهایتاً توسط مردم ایران ساخته شد.

این فیلمنامه درممطبوعات و سایت های خبری انعکاس وسیعی پیدا کرد و کلمه سونامی آن، بارها توسط سیاستمداران و... تکرار شد. این فیلمنامه زیبا، با توجه تشابه فضای کنونی با سال 84، بازخوانی می‌شود:


 

خارجی- روز- مکه

آفتاب گرمای خود را به رخ زمین می کشد. زمین تفتیده شده. پیامبر اسلام(ص) در کنار بلال حبشی ایستاده و به روی او لبخند می زند، چنان که همه بدانند بلال جزء ستاد مرکزی مرد فاتح میدان است. بلال با اشاره‌ی رسول خدا(ص) از کعبه بالا می رود تا اذان بگوید. یاران اصیل پیامبر(ص)، مردانی با چهره های مصمّم و قلب‌های صمیمی و دستان آماده برای فداکاری و ساختن امپراتوری اسلام در سراسر جهان با صدای اذان بلال برای نماز آماده می شوند. دوربین به پنجره ای نزدیک می شود. یکی از سران اشراف مکه عصبی است و زیر لب مطلبی را به همسرش که کنار او ایستاده می گوید.

مرد: محمد، بلال سیاه حبشی را عزیزتر از ما می داند.

زن: محمد به قلب ها می نگرد نه به قالب ها.

دوربین بر فراز شهر مکه اوج می گیرد و سپس به طرف آسمان می چرخد. تصویری از نور خورشید قاب تصویر را سفید می کند. لحظه ای بعد دوربین به سمت زمین می چرخد.

ایران- روز- 15 قرن بعد

آفتاب تیرماه بر خیابان‌های شهر تهران می تابد. مردمی از جنس همان کسانی که گرد پیامبر(ص) بودند، در صف رأی دادن به کاندیدای ریاست جمهوری ایستاده اند. دوربین پایین می آید و به یک دختر حدوداً 20 ساله که همراه مادرش در صف ایستاده، نزدیک می شود. دختر به دوربین لبخند می زند، گزارشگر از دختر سؤال می کند.

گزارشگر: خانم به کی رأی می دهید؟

دختر: دکتر احمدی‌نژاد

گزارشگر: چرا؟

دختر: چرا نه؟

گزارشگر: خب کت و شلوار قیمتی نمی پوشه. چهره اش یه کمی آخه می دونید...

دختر: 2 ساله عقد کردم، هر چی تلاش می کنیم، نمی تونیم یه آپارتمان 40 متری اجاره کنیم. مشکل من اینه نه کت و شلوار و چهره و...

گزارشگر: اون یکی کاندیدا هم می تونه

دختر: من به دنیا نیامده بودم که اون یکی همه جا رئیس بوده و هنوز هست، اگه می خواست یا می تونست انجام داده بود.

گزارشگر از مادر دختر سئوال می کند.

گزارشگر: خانم شما به کی رأی می دهید؟

زن: این دخترمه، از روش (با بغض) خجالت می کشم هنوز نتونستم چهار تا تکه جهیزیه براش بخرم.

دوربین از از صف زنان فاصله می گیرد. به طرف صف مردان می رود. پیرمردی عصازنان خود را به ته صف می رساند، دوربین به چهره‌ی خسته‌ی او که چند قطره عرق روی آن نشسته نزدیک می شود.

گزارشگر: پدر به کی رأی می دی؟

پیرمرد: به رجایی.

گزارشگر: رجایی که سال 60 ترور شد.

پیرمرد: جسمش ترور شد، راهش هست.

گزارشگر: مگه اون یکی کاندیدا مخالف راه رجاییه؟

پیرمرد: رجایی تعطیلات فرنگ و کیش نمی رفت. رجایی ساده زیستی را ریا نمی دانست. رجایی منت سر مردم نمی گذاشت. رجایی...

جوانی که جلوی پیرمرد ایستاده، برمی گردد و چنان که گویی از اول به مصاحبه گوش می داد، سینه اش را جلو می دهد و گوش های شکسته اش را به رخ می کشد.

جوان: اصلاً جمهوری شده سلطنتی که پست جمهوری یعنی چند سال خدمت. برو کنار تشک، مدال آور تربیت کن.

گزارشگر: مملکت گردانی آخه چیز سختی است، می دونید؟

جوان: ببین داداشم، ما ورزشکارا می گیم خیلی یل باشی، دو دوره المپیک بسه دیگه. حتماً باید بخوری زمین یه ملت زانوی غم بغل می‌گیرد. بیا کنار بذار برو بچه های یل جوان‌تر استخوان‌دار برن وسط. اگه خسته شدن بادشونم بزن، بهشون افتخار کن.

گزارشگر: شما به کی رأی می دین؟

جوان: یه یل که آمادگی آوردن مدال داشته باشه. هی مدال 30 سال پیش رو به رخمون نکشه. به احمدی‌نژاد.

گزارشگر: مملکت که تشک کشتی نیست.

جوان: پشت گوشای من مخملیه.

گزارشگر نگاهی می کند، لبخندی می زند.

گزارشگر: یعنی چی؟

جوان: یعنی خرم

گزارشگر: قبل از تولد من، او آقا و تمام فامیلش سرکنار بودند. حالا می گه یکصدهزار تومان میدم. خونه می دم. چی و چی می دم، شما رأی بدین. اصلاً رأی من فروشی نیست، برو عزیزم.

پیرمرد پشت سر جوان دوباره خود را به جلوی دوربین می رساند و با تعصب خاصی به بحث وارد می شود، چند نفر دیگر از رأی دهندگان هم گرد دوربین جمع شده اند.

پیرمرد: اینا همیشه بازنشستگی ما رو با تأخیر می دن یا داشتند و نمی دادند و اگه نداشتند حالا از کجا میارن، می خوان به هر نفری صد هزارتومان بدن.

جوان که کمی عصبی شده، سرش را داخل کادر دوربین کنار صورت پیرمرد می کند.

جوان: بابا بزرگم خدا رحمتش کنه، نور به قبرش بباره می گفت: زمون شاه، با مینی بوس از ده می بردنشون شهر رأی بدن، هر شناسنامه ای یه دست چلوکباب می دادن. ای بابا با این حرف ها ما که برگشتیم به زمون بابابزرگم، اف داره واسه مملکت. دست بردارین. جمهوریه. مسئولین باید عوض بشن. چه پول کباب بدن چه ندن.

چند نفر از ناظرین انتخابات به طرف دوربین می آیند اما دوربین از محل رأی گیری فاصله می گیرد. سپس با اوج گرفتن، چند محل رأی گیری را همزمان در یک لانگ شات می بینیم. دوربین همچنان اوج می گیرد و سپس با یک چرخش از زمین به طرف آسمان، لکه ابری که گویی آخرین قطرات باران بهاری را در خود جای داده، قاب تصویر را پر می کند.

ستاد انتخابات وزارت کشور- روز بعد- داخلی

در ستاد انتخابات ولوله ای برپاست. چند آقازاده با چهره های برافروخته به این‌طرف و آن‌طرف می دوند. چند وزیر که سابقه وزارتشان از ربع قرن کمی کمتر است هم سعی دارند آقازاده ها را آرام کنند. رفتار وزرای ربع قرنی چنان است که گویی قرار بوده تا آخر عمر وزیر باشند و آقازاده ها هم رفتارشان و حرف زدنشان به‌‌گونه ای است که قرار بوده ریاست حکومت بعد از این دوره به آنان ارث برسد.

چند کارمند که خود را با رایانه مشغول نشان می دهند، گرد هم جمعند و ضمن کنترل آمار رأی دهندگان هر کدام چیزی می گویند.

اولی: ا... پسر، احمدی‌نژاد تو مشهدم خیلی بالاست.

دومی: اصفهانی ها خیلی مردی کردن، بیشتر از دوره اول بهش رأی دادن.

سومی: این همه تخریب رو مردم تهرانم اثر نداشت.

و مردی که پشت رایانه نشسته، سربرمی گرداند و به همکارانش تذکر می دهد.

مرد: بچه ها لبخند نزنین، خودتونو ناراحت نشون بدین، می دونیم که رأی مردم برا اینا عین سونامیه.

تصویر روی نام دکتر احمدی‌نژاد و ارقامی روی صفحه مانیتور کامپیوتر فیکس می شود.


 به امید سونامی بزرگ تر در راه 

شهاب


[ شنبه 88/3/16 ] [ 1:50 صبح ] [ ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب