.:: یَاذَالجَلالِ وَالاِکرام ::.
.:: بِسمِ اللّهِ الرَّحمَنِ الرَّحیم ::.
سَنُرِیهِم آیَاتِنَا فِی الآفَاقِ وَفِی أَنفُسِهِم حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُم أَنَّهُ الحَقُّ أَوَلَم یَکفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلَى کُلِّ شَیءٍ شَهِیدٌ .
نشانههاى خود را در اطراف جهان و در درون جانشان به آنها نشان مىدهیم تا براى آنان آشکار گردد که او حقّ است.
آیا کافى نیست که پروردگارت بر همه چیز شاهد و گواه است؟!
(سوره ی مبارکه ی فصّلت آیه ی شریفه ی 53)
اگه دستم به جدایی برسه اونو از خاطره ها خط می زنم
از دل تنگ تموم آدمـا از شب و روز خــــدا خط می زنم
اگه دستم برسه به آسمون ، با ستاره ها قیامت می کنم
نمی ذارم کسی عاشق نباشه ، ماهو بین همه قسمت می کنم
وقتی گاهی من ودل تنها می شیم حرفای نگفتنی رو می شه دید
می شه تو سکوت بین ما دو تا خیلی از ندیدنی ها رو شنید
قصّه ی جدایی ما از خدا ، قصّه ی دوری ماست از خودمون
دوری من و تو از لحظه ی عشق ، قصّه ی سادگی گمشده مون
*چرا خدا را نمی بینیم؟
خیلی از ماها تموم زندگیمون درگیر اینه که چرا خدا رو نمی بینیم؟
اوّل باید بدونیم خدا کجاست بعد دنبالش بگردیم. چون نمی تونیم عالم خارج از خودمون رو حقیقتاً بشناسیم به شناخت خودمون اگه بپردازیم به نتیجه می رسیم. خوب کجا و چه چیز خودمونو باید بشناسیم؟ قلب. خدا تو قلب ماست و اگه خدا تو قلب ماست پس کو؟ کجاست؟ تو قلبمونه؟ کدوم قلب؟ تو من خودمونه؟ کدوم من؟ شاید نه مراد همین قلب ظاهره، یا منی که می شناسیم و خودی که بهش خو کرده ایم! شاید اشتباه گرفتیم خدا تو یه قلب دیگه است. خوب اون قلب کجاست؟ جز اینه که اونم در ماست و جدای از ما نیست؟ ما چون محصور به ماده و محدود به محسوساتیم چیزایی رو می بینیم و حسّ می کنیم که مادّیه.
حقیقت اینه که اون قلب دورن ماست ولی:
در عالم خاکی نمی آید به دست،
عالمی نو بباید ساخت وز نو آدمی
کلّی باید زحمت بکشیم تا پیداش کنیم و این نه ماییم که بهش می رسیم این خودشه که پیدا می شه. این خودشه که رشد می کنه در ما و ما رو عوض می کنه. قلب یه وجود ماورایی و غیر مادّیه. هر چی اشتغالمون به مادیّات بیشتر باشه انگاری وجودمون تاریکتر می شه. هر چی وجودمون تاریکتر بود خوب کمتر می شه دیدش.
درون ما هم یه عالمه. همونجور که بیرونمون.
خوب توش چی می بینیم؟ هیچی؟ چرا؟ چون نور نیست. مگه می شه تو تاریکی بی چراغ و نور چیزیو دید؟ نور عالم درون از کجا می آد؟ از عقل. از ایمان. از تقوا. از عبادت. از معرفت. هرچی نور اینا بیشتر به قلبمون بتابه بهتر می بینیم. هر چی وجودمون روشنتر باشه خدا واضحتره. به هر میزان که بهتر ببینیم، خوب پهناور وجودمونو بیشتر می شناسیم و چون وجودمون وصل به خداست و نفخ روحشه به خدا می رسیم. هر چقدر هم درونمون تاریک باشه و لو اینکه وسط خورشید باشیم، کوریم. نمی بینیم. ما به دنیا که می آیم مثل یه ماهی که تو آب می افته غرق محسوسات و مادّیات می شیم و تا بیایم بفهمیم روحی داریم و به جایی متعلّقیم عمری ازمون می گذره. مادّه می شه همه چیزمون. باید از مادیّات مرد و با معنویّات زنده شد. این می شه موتوا قبل ان تموتوا. می شه حیات طیّبه که جز با تقوا ممکن نیست:
از جمادی مردم و نامی شدم و ز نما مردم ز حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
بار دیگر هم بمیرم از بشر تا بر آرم از ملائک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو کلّ وجه هالک الا وجههُ
سختیش تا عاشق شدنه.
بعد عاشق شدن بقیه ی کارا با خودشه.
شهاب