|
مَن کَفَّ غَضَبَهُ عَنِ النّاسِ کَفَّ اللهُ عَنهُ عذابَ یومِ القِیامَة؛ مرد روستایی چهره ی زشتی داشت، چنان زشت که همه از او کناره میگرفتند. مرد قلب مهربانی داشت، اما مردم چهرهاش را میدیدند و چهرهاش آنها را میرماند. چهقدر دلش میخواست که یکی بنشیند به حرف زدن با او. حالا که همه از او کناره میگرفتند، او هم سعی میکرد جلوی چشم مردم ظاهر نشود تا کمتر رنج بکشد، اما زندگی و احتیاجات روزمره، باعث میشد که نتواند زیاد از دیگران دور بماند. روزی در حال عبور از کوچهای بود. دید چند نفری پیش میآیند. بعضی از مردم چنان بدجنس بودند که با دیدن او، روی در هم میکشیدند. ترسید آنها هم با او این رفتار را بکنند، اما مردها خیلی عادی پیش آمدند و وقتی به نزدیکی او رسیدند، یکی از آنها نگاهش کرد. با مهربانی گفت: «سلام!» مرد، با تردید جواب سلام را داد. آیا رهگذر میخواست او را مسخره کند؟ اگر بتوانم کاری برایتان بکنم، با جان و دل انجام میدهم. در چهره گندمگون و زیبای رهگذر، اثری از تمسخر نبود. مرد با تعجب، رهگذر را نگاه کرد. او که بود؟ چرا برخلاف دیگران، از او رویگردان نبود؟ چنان غافلگیر شده بود که نتوانست چیزی بگوید. رهگذر و همراهانش گذشتند. مرد مدتی سر جا ماتش برد و بعد یادش آمد حتی اسم رهگذر را نپرسیده است. جرئتی به خود داد و گفت: صبر کنید! لحظهای صبر کنید! یکی از رهگذران برگشت. ـ کاری داشتی برادر؟ ـ نه، فقط میخواستم بدانم این همراه شما که چنین مهربانانه با من سخن گفت، کیست؟ ـ او را نشناختی! ـ نه، مردم زیاد مرا نمیبینند و من هم زیاد آنها را نمیبینم. ـ او مولایمان بابالحوائج، موسی بن جعفر است. مرد آهی از ته دل کشید. ـ جانم به فدای او، چرا نشناختمش؟ مرا شرمنده خود کرد. ـ اتفاقاً ما به ایشان عرض کردیم که اگر کسی با شما کاری داشته باشد، خود باید بگوید، نه اینکه شما درخواست کنید. فرمودند: این مرد (یعنی شما)، به حکم کتاب خداوند، برادر و همسایه ما هستند و با ما در بهترین پدر یعنی حضرت آدم و نیکوترین دین یعنی اسلام شریکند و ما وظیفه داریم که اگر کاری از دستمان برآمد، برای او انجام بدهیم. شهادت
[ جمعه 88/4/26 ] [ 4:51 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |