|
بسم الله الرحمن الرحیم مهدیا! چرا سر سپار راه تو و از پی ردّ پایت نباشم «یک شب از دوران کودکی را خوب یادم مانده، خانه مان پر از نور بود. برای پدرم مهمان می آمد. انگار قرار بود یکی از اقوام ثروتمند به دیدنمان بیاید. نمی دانم از کجا. ولی از جایی دور می آمد. دو ساعتی می شد که چشم به راه بودیم. درها همه باز بود، چراغ ها روشن. مادر هر از گاه می رفت و دستی به روکش یکی از کاناپه ها می کشید و آن را صاف می کرد. پدر کنار پنجره ایستاده بود. از ترس اینکه مبادا صندلی ای جابه جا شود، کسی جرات نشستن نداشت. • راینر ماریاریلکه (شاعر و نویسنده آلمانی) - داستانی برای تاریکی [ جمعه 88/5/2 ] [ 12:19 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |