|
.:: یَا نُورَ المُستَوحِشینَ فِی الظُّلَم ::.
گنجشک با خدا قهر بود... و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به نوک های کوچکش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه ی توست! گنجشک گفت : لانه ی کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی! این طوفان بی موقع چه بود؟! چه می خواستی؟! لانه محقّرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.سکوتی در عرش طنین انداخت ، فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبّتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت... های ، های ، گریه های دل کوچکش ملکوت خدا را پر کرد...
[ پنج شنبه 88/5/8 ] [ 7:1 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |