پیرزنی دو کوزه آب داشت که آن ها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد. یکی از این کوزه ها ترک داشت، در حالی که کوزه ی دیگر بی عیب و سالم بود و همه آب را در خود نگه می داشت. هر بار که زن پس از پر کردن کوزه ها، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود، آب از کوزه ای که ترک داشت چکّه می کرد و زمانی که زن به خانه می رسید، کوزه نیمه پر بود. دو سال تمام، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت، نیمی از آبش را در راه از دست می داد. البته کوزه ی سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید و به کوزه ی ترک دار فخرفروشی می کرد. ولی بیچاره کوزه ی ترک دار از خودش خجالت می کشید. از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند، می توانست انجام دهد. پس از دوسال سرانجام روزی کوزه ترک دار در کنار جویبار به زن گفت: من از خویشتن شرمسارم. زیرا این شکافی که در پهلوی من است، سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی، من نیمه پر هستم. پیر زن لبخندی زد و به کوزه ترک دار گفت: آیا تو به گل هایی که در این سوی راه، یعنی سویی که تو هستی، توجّه کرده ای؟! می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروییده است! من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می گردم تو آن ها را آب بدهی. دو سال تمام، من از گل هایی که این جا روییده اند چیده ام و خانه ام را با آن ها آراسته ام. اگر تو این ترک را نداشتی، هرگز این گل ها و زیبایی آن ها به خانه من راه نمی یافت. هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم. ولی همین کاستی ها و عیب هاست که زندگی ما را دلپذیر و شیرین می سازد. ما باید انسان ها را همان جور که هستند بپذیریم و خوبی را که در آن هاست ببینیم. برای همه ی شما کوزه های ترک برداشته آرزوی خوشی می کنم و یادتان باشد که گل هایی را که در سمت شما روییده اند ببینید و ببویید. از کاستی های خود نهراسیم. زیرا خداوند در راه زندگی ما گل هایی کاشته است که کاستی های ما آن ها را می رویاند. نمی دونم برداشتتون از این قصّه چیه ولی هر چی هست مطمئنّم قابل تامّله. خوشحال می شم نظرتون رو در مورد منظور پیرزن بفرمایید.
بیاد شهدای گمنام!!!
برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود:
عمه بیا گمشده پیدا شده!