|
تقدیم به روح پاک شهید... ان هنگام که پیکر پاک شهید بر خاکهای سوزان دشت فرو می افتاد،من و تو در فضای کرخت شهر چشم و گوش خود را بسته بودیم. ان همگام که ناله جانسوز مجروحی در گوشه ی بیمارستان بلند بود،من و تو در کمال آسایش و سلامت به سر می بردیم.ان هنگام که آوار خشم و کین دشمن بر سر کودکان معصوم و بی گناهی فرو ریخت،من و تو در بلند عمارتهای جهل،ارام و بی خطر خفته بودیم.ان هنگام که تن های سوخته بچه ها در کردستان به هنگام بالا رفتن از تپه ها به پایین می افتاد ،من و تو به کدامین خیال بودیم؟ان هنگام که غروب غم بر قلب نوجوان اسیر سنگینی میکرد،من و تو در جمع گرم خانواده ارام گرفته بودیم.ان هنگام که سر مای طاقت فرسای کردستان،دستان ان نوجوان را که برای حفاظت حریم من وتو به انجا رفته بودند،بی حس کرده بود،من وتو در کنار شوفاژ های گرم،در پشت میز های رنگارنگ،ارام و بی خبر نشسته بودیم. بگذار حکایت این همه ایثار در کنج همان سر زمین ها مدفون شود!بگذار کسی نفهمد که چه بر سر انها امد!بگذار کسی نداند که غم مادران فرزند از دست داده چگونه است!بگذار در لاکهای خود فرو روند و حقایق پیرامون ما مشخص نشود! می گویند انها که می توانند درس بخوانند و امکانش را هم دارند،باید به دانشگاه بروند و انهایی که می توانند بجنگند،به مرزها بروند؛هر کسی را شغلی است.زهی خیال باطل! به خدا قسم،عده ای از همانها که دیگر در میان ما نیستند، صد ها بار بهتر از من وتو درس می خوانند؛ولی انان همه مرارتهای انجا(جبهه)را در عوض درس خواندن صرف، به جان خریدند...
[ شنبه 88/7/11 ] [ 2:14 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |