سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بر همگی
البته نمیدونم این همگی که گفتم به تعداد انگشتان دست می رسه یا نه...
پس از مدتی با فضای مجازی آشتی کردم و شهدای گمنام ما رو به خونشون راه دادند...
داشتم مطالب قدیم رو مرور می کردم ... مطالبی که یاد اون زمانی که می خواستم این وبلاگ رو راه بندازم ...
خیلی حال خوبی بود...
وقتی به برخی مطالب می رسیدم بنا به نوشته یاد حالم می افتادم که چرا این مطلب رو درج کردم...
اسم bmz که یاد آور دوران کودکی ام بود که تو اولین مطلب وبلاگ علتش رو گفته بودم... چه ذوقی داشتم...خدا می دونه
مطالب شهاب هم که گل کار ما تو این وبلاگ محسوب می شد...
یاد مطلب پایان نامه شهاب که داشت کربلایی میشد...
مطلب گنج پنهان که از دوست خوبم ایمان بود ... که هنوز که هنوزه بهترین متنی هست که خونده ام
نه مرادم ؛ نه مریدم ؛
نه پیامم ؛ نه کلامم ؛ نه سلامم ؛ نه علیکم ؛
نه سپیدم ؛ نه سیاهم ؛ نه چنانم که تو گوئی ؛ نه چنینم که تو خوانی ...
یاد اون زمانی که اسم کاربری من یونس 20 بود و بچه ها بهم آقا معلم می گفتند حالا این یونس شده 24 ساله،  واقعا هم معلم شده؛
 یاد گل نرگس رو می کنم تو تالار گفتگو.

اینم یه عکس از 5 سالگی ام
یاد همه ی اون قدیمی ها حتی حاج کاظم ...
یاد بازمانده و سقا خونش یاد حبل المتین و بی معرفت یاد صادق قدک و حاج آقا اکرمی یاد لیمو ترش و نوشته های ایمان بازبرین یاد حسینیه دل  وبلاگ برتر سایت آوینی
 یاد سارا و ایمان یاد عبد الفاطمه و سورنا
یاد ترنم معرفت و نوشته های نابش و در نهایت یاد همه اون کسانی که با هم بودیم در یک دنیای مجازی...
و در نهایت امر آرزوی موفقیت برای دوست خوبم بختیاری دارم با بالا نگه داشتن این پرچم...
خلاصه کلام که التماس دعا دارم ... دعا برای موفق شدن در کارهایم... دعا برای زنده نگه داشتن یاد شهدا... دعا برای نابودی دشمنان مخصوصا آقای .... و .... !!!
برای شادی روح شهدا و امام شهدا مخصوصا برای مرحوم حاج شیخ محمد تقی بهجت (قدس الله نفسه الزکیه)  که برای اینجانب و همه ارادتمندان آن مرد بزرگ این مصیبتی سنگین و ضایعه‌ای جبران ناپذیر بود صلواتی هدیه بفرمایید.
ومن الله التوفیق
یونس 20


[ یکشنبه 88/7/19 ] [ 3:0 صبح ] [ ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب