سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بدون شرح
سر گشته

سرگشته ام چنان که به سامان نمی رسم

دراین کویر محض به باران نمی رسم

آنقدر کافرم که به غیر از نگاه عشق

باور نمی کنم نه به ایمان نمی رسم

بالی بده به وسعت هفت آسمان مرا

من هرچه می پرم به شهیدان نمی رسم

عمری اسیر این دل مردابیم شدم

غرقم میان خود که به طوفان نمی رسم

پژمرده ام زآه زمستانی خودم

با این خزان دگر به بهاران نمی رسم

یک دم بدم و جان دوباره بده مرا

با جسم وجان مرده به جانان نمی رسم

بااین دل شکسته و این روح خسته ام

آشفته ام چنان که به سامان نمی رسم

 

کفشهای لنگ به لنگ

محمد رضا رشته علقه خاصی با خواهرش داشت.از باورهای کودکانه تا کوچه باغهای نوجوانی.هر دو انیس و مونس یکدیگر بودند.ان روز وقتی خواست از لنگه در اتاق بگذرد و همه چیز را بگذارد،لبه کت او دست اویز خواهرش شد. درنگی کرد تا خواهرش راه را بر بغض گلو بست.نگاهشان به هم تلاقی داشت.گفت((برادر صبر کن،نمی گویم نرو ولی دیر تر برو.))من می دانستم چنانچه محمد رضا از خانه بیرون رود،بر نمی گردد. در دلم غوغا بود.سینه ام بوی غم فراق می گرفت و چشمهایم برای محافظت اشکهایم تار میشد.از گوشه حیات خانه محمد رضا و خواهرش را نگاه میکردم.روسری خود را محکم کردم به حساب اینکه کمر همت را بر وداع محمد رضا ببندم.محمد رضا تحمل دیدن نگاه خواهر را نداشت،اما عزم رفتن هم اختیار را از کف او ربوده بود. لحظاتی از تیر رس نگاه خواهر،خود را در امان دید؛ لذا بی خبر کفشها را برداشت تا صدای پوشیدن انها خواهر را نیازارد.از پیچ کوچه پیچید.کفشها را پوشید تا با عزمی راسخ ترعلقه ی محبت رابگسلد.تازه متوجه شد کفشهایش نیز مانع رفتن او هستند؛ زیرا هر کدام از لنگ کفش دیگری بود.چند ثانیه ای بر زمین میخکوب شد اما نه تنها برنگشت تا کفشها را عوض کند بلکه پشت سرش را نیز نگاه نکرد؛ نکند که من صدایش کنم. (( در چو ببندد به من،یا که نخندد به من   هر چه پسندد به من،باز همانم نکوست

کوچه ما منتهی می شود انجا که اوست     پنجره بی دلی با در او روبروست))

اری رفت و از ان روزهای ساده و سرشار،تنها قاب عکس او یادگاری،عزیز است اما فاش گویم،هنوز لنگه های کفش جفت نشده ان روزگار را می بینم که کنار چهار چوب در اتاق انتخاب زیبای محمد رضا را فریاد می زند و بی قرار و بی اختیار می خندم.

بختیاری


[ شنبه 88/8/9 ] [ 1:23 عصر ] [ ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب