|
خوشا آنان که با عزت ز گیتی
حرکت جلوتر از زمان غلامحسین می گفت:(( خیلی صدایم زده؛من را تکان داده تا از خواب بیدار شوم.)) وقتی از خواب بیدار شدم،از من پرسید:((ربابه،چه خوابی دیدی که اینطور در خواب گریه میکردی؟)) گفتم:((غلامحسین،خواب دیدم تو شهید شدی و من در کنار مزارت نشسته ام و گریه میکنم.گفت:((می بینی که شهید نشدم،بخواب.)) مدت زمانی گذشت،روزگار جبهه و جنگ،خوف و رجا را برای مردم هدیه اورده بود و در قسمتی از ورقهای تاریخ زندگی من و غلامحسین صفحه ای برای همیشه برجسته شد.ان روز،روز شهادت غلامحسین بود.وقتی جنازه او را اوردند،مردم همت کردند و با تشیع با شکوهی به گلزار شهدا بردند.انچه بسیار برایم عجیب بود این بود که جایی را که برای دفن پیکر مطهر همسرم در نظر گرفته بودند برایم خیلی اشنا بود.از یاد برده بودم که در این هیاهو می خواهند شوهر شهیدم را دفن کنند.همه فکر و حواسم در این خلاصه شده بود که چرا این مکان برایم تا این حد اشناست.این محل را به همین شکل الان دیده ام.فکرم را متمرکز نمودم تا علت را بیابم.ناگهان به یاد خوابی افتادم که هنوز غلامحسین زنده بود و خودش بیدارم کرد تا در خواب اینهمه گریه نکنم. خیلی تعجب کرده بودم.اینجا یعنی این قبر،همان جایی بود که من درعالم خواب کنار ان نشسته بودم و به عنوان همسر شهید برای غلامحسین گریه میکردم.همان حالت،همان فضا و همان شکل.الله اکبر!گاهی فکر میکنم چگونه روح انسان می تواند تا این حد جلوتر از زمان خود حرکت کند. بختیاری
[ چهارشنبه 88/8/13 ] [ 9:55 صبح ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |