|
حرف حساب صبح زود که از خانه بیرون امدم،مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود.هوا هر لحظه سرد تر می شد.وسایل لازم را برداشته بودم تا به همراه دوستم،به گلزار شهدا برویم. کنار قبر امرا... نشستیم.نوشته های روی قبر کاملا بی رنگ شده بود و خوانده نمی شد.قرار بود دوستم انها را دوباره پررنگ کند.او مشغول کار شد و قسمتی از نوشته ها را باز نویسی کرد.سوز سرما در ان فضای باز بد جوری حال ما را گرفته بود.برای اینکه از سرما فرار کنیم،مرتب دستهایمان را به هم می مالیدیم و با بخار دهان گرم می کردیم:من که ایستاده بودم گاهی با دستهایم بازی می کردم و گاهی هم پاهایم را تکان می دادم تا کمتر احساس سرما کنم.وقتی دوستم مقداری از نوشته های رنگ رفته را با رنگ،سیاه کرد،گفت:((اگر اشکالی ندارد بقیه اش را بعدا می اییم و می نویسیم.))من هم قبول کردم.هر دو به شهر برگشتیم و من کم کم فراموش کردم که در نیمه اول روز چه کرده ام.همان شب در خواب دیدم وقتی مادرم موهای سرم را اصلاح میکرد امرا... وارد اتاق شد و نگذاشت که مادر اصلاح سر من را تمام کند و در نتیجه سرم نیمه کاره ماند.ناراحت شدم. از امرا... علت این کارش را سوال کردم.او جواب داد:(( داداشم،شما کار نیمه تمام دارید.)) وقتی بیدار شدم،بسیار مضطرب بودم.می خواستم عقربه های ساعت را با دست بچرخانم تا زود تر صبح شود.صبح زود به خانه دوستم رفتم و گفتم:((فلانی،بیا برویم و کار را تمام کن.)) وقتی قضیه را برایش تعریف کردم او هم مثل من حال عجیبی پیدا کرده بود. بختیاری [ شنبه 88/8/23 ] [ 5:35 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |