|
عبور پایانی مدتی از اعزام نیروها به جبهه گذشته بود و ما هیچ خبری از محمد رضا نداشتیم.سعی میکردم کمتر با مادرم رو به رو شوم؛زیرا وقتی او مرا در کنار خودش می دید،بی اختیار درباره محمد رضا صحبت میکرد و خلاصه کلام او همین دلواپسی الان بود که در فضای خانه دیده میشد.مخصوصا هر بار که خوابش را برایم تعریف میکرد،سخت منقلب می شدم. ماه رمضان بود و من به ضرورت شغلی چند فرسخی را دورتر از محل زندگیم بودم.کنار جاده ایستاده بودم؛کامیونی از راه رسید و راننده برای رفع خستگی از ان پیاده شد.چون او را می شناختم دعوتش کردم تا در گوشه ای بنشینیم و با هم صحبت کنیم.از ارتباط کارش با جبهه و جنگ می گفت.ناگهان از من پرسید:(( میدانی داخل کامیونم چه دارم؟)) سراپایم داغ شده بود.به یاد خواب مادر افتادم که بارها اینگونه برایم تعریف کرده بود:(( درعالم خواب از من خواستند بروم و دفتری را امضا کنم. گفتم: امضا بلد نیستم.اصرار کردند،امضا کن.خلاصه قلم به دست گرفتم و با اینکه بلد هم نبودم،اسم خودم را نوشتم و با قلم قرمزی امضا کردم.حالا میدانم محمد رضا شهید میشود.کاش خبری از او می شد!)) در عالم و افکار خودم متحیر و غوطه ور بودم؛ صدای راننده کامیون را شنیدم که دوباره می گفت:((حالا میخوای بدونی چی دارم؟))در حالی که خیلی برایم عجیب بود که چرا از من می پرسد،با بی اعتنایی گفتم:((نه))،گفت:((داداشم پیکر شهدا را می برم.)) تا این حرف را زد،من که از سوال قبلی او سراپا اتش گرفته بودم،انگار یخ زدم.او وحشت زده شد،گفت:((داداش فرامرز،چرا اینجوری شدی؟یک دفعه سنگ کوب کردی!))اما خودش تا حدی علت را فهمیده بود.شاید هم اینطور گفت که من متوجه شهادت محمد رضا بشوم.از او خواستم تا جنازه ها را به من نشان دهد. وقتی رفتم،دیدم یکی از انها برادر خودم است.دلم میخواست هر چه سریعتر به مادر خبر بدهم و بگویم:مادر، من اولین کسی هستم که از وضعیت محمد رضا برایت مژده دارم.مطمئن بودم دیگر مادر خوابش را برایم تعریف نخواهد کرد. ((پنجره ها را بگشایید،بوی ترانه سوخته می اید.)) عزیزی از راه می رسد که عطر وجودش((ان الانسان لفی خسر،الا الذین امنوا و عملوا الصالحات)) را نوید میدهد. بختیاری [ دوشنبه 88/9/2 ] [ 4:36 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |