|
قهرمان من در نزدیکترین لحظه های طلوع،ان زمان که به تیری از روشنایی،خواب از چشم فرار کرد،دیده باز کردم و دیدم که قهرمان من تو بودی.در نزدیکترین لحظه های غروب،زمانی که ارامش سوی من امد و در روح و جان من نشست،ارام چشمهایم را برای یک رویای شیرین بستم و در عمق حلاوت یک ارامش،دیدم که قهرمان من تویی.سبک امدی چون نسیم و روح فسرده را جان بخشیدی.و سبک و بی صدا رفتی و اندیشه را به ((اندیشیدن)) وا داشتی.خواب بودم یا بیدار،زنده بودم یا مرده،اگاه بودم یا نا اگاه،نمی دانم!اما می دانم که نامت را پرسیدم و تو لبخند زدی.اما می دانم که نشانت را جستم و تو بی نشان شدی.اما می دانم که پرسیدم اهل کجایی؟چرا اینجایی؟چرا می جنگی؟چرا می میری؟چرا... عاقبت دانستم اینجا هستی،ولی اهل اینجا نیستی،نام داری اما گمنامی،نشان داری اما در بی نشانی سفر می کنی. عاقبت دانستم که دانستن تو در طریقت توست.دانستم که باید راه تو را رفت تا به شناخت تو رسید دانستم باید...دانستم تو از جنس ادمهای کوچه و بازار نیستی؛پس شناسایی تو از جنس دیگریست. از جنسی مانند برگ تازه روییده گل سرخ،یا گلبرگهای خونرنگ الاله قرمز. دانستم شناسایی تو زمانی ممکن است که تو لمس شوی،حس شوی،بو شوی،چشیده شوی،فهم تو در ذهن نمی گنجد،درک تو در مغز جای نمی گیرد؛اری! درک تو از جنس عرفان است.پس باید راه افتاد و در راه تو گام نهاد و لحظه های تو را،لحظه به لحظه تجربه کرد.از دور، با تعریف،با شنیدن،با خواندن،می شود به تو نزدیک شد؛اما مگر می شود به عمق تو رسید؟! راه تو راه عرفان است و عرفان،اموزشی نیست.را تو راه ایمان است،و ایمان شنیدنی نیست.راه تو راه عمل است، و عمل شعاری نیست.راه تو راه همه خوبیهاست و را خوبی ها را نمی توان فقط در شلوغ دانش و درس و کتاب یاد گرفت؛می دانی چرا؟چون تو از جنس عشقی. ای بی خبر از سوختن و سوختنی عشق امدنی است،نه اموختنی
بختیاری [ دوشنبه 88/9/9 ] [ 2:34 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |