|
با تو بودن چه خوش است وقتی در خود فرو می روی،وقتی ان قدر افکار و خیالات گوناگون احاطه ات می کنند که دلت می خواهد فریاد بزنی.وقتی در خودت می شکنی و اشک مفری از دل به دیده باز می کند.وقتی فکر می کنی مرده متحرکی بیش نیستی،دنیا و زندگی در نظرت هیچ معنایی ندارد و اصلا به چه عشقی زنده ای، ناگاه چیزی در درونت فرو می ریزد و دلت را می لرزاند.انگاه ندایی از اعماق وجودت می شنوی که او را به یاد می اورد.با یاد او تو صدایش می کنی.لحظه ای با یاد و نام او ارام می گیری اما دوباره فکر میکنی و ان وقت در می یابی چه سخت است کسی را که فقط به خاطر او نفس می کشی نبینی!چه جانگداز است که هر کسی را ببینی و صدای هر کسی را بشنوی،جز ان مولایی که باعث اتصال زمین و اسمان است و اصلا دنیا بخاطر اوست که پا برجاست.پس باید تو باشی و انتظاری سبز.باید بمانی که او بیاید و دردهای کهنه تو و تمام عالم را درمان کند و تو چشم به راهش می مانی.انتظار،انتظار،انتظار... می گویند سواری است از افتاب،از روشنی،با ردایی سبز و شمشیری از عدل،می گویند قامت سبزی دارد و خالی بر گونه.می گویند از راه سپید می اید با بارانی از نور.می گویند کعبه میزبان قدوم پاک او و تکیه گاه او خواهد شد و نمی دانم،شاید روزی بیاید که جز مشتی پر از این پرنده در قفس نباشد.اما در انتظارش می مانم تا روزی که در باغ را خدا باز کند و عطر دل انگیز حضورش در سراسر عالم بپیچد و دنیا از نور جمالش روشن گردد.با جانی اماده قربانی شدن،چشم به راهش می مانم تا بیاید و بی قراریهایم با یک تبسم او ارام گیرند و نیم نگاهش ابی بر اتش درد فراق باشد.ان وقت با او بودن چه خوش است و یک قطره از جام وصال او نوشیدن چه خوشگوارتر از تمامی ابهای عالم.اینک ای خوبی محض!فقط تو را با نام خودت می خوانم نه تشبیه و استعاره و مجاز،که تو تنها خودت هستی، پس تو را با نام بلندت می خوانم که:ای عزیز! ببخش بر من اگر با جانی نه پاک و دلی نه روشن و اعمالی نه مقبول،مشتاق توام،اما باور کن که در سر سودایی جز عشق تو نیست و خیالم از نقش و نگار تو پر است.ای مهربان! نگاه کن که امشب هوای چشمهایم بارانی است و از این روست که امشب جان را نذر تو می کنم تا بیایی که تنها تودرد دلم را می فهمی ای خوب!
بختیاری [ پنج شنبه 88/9/19 ] [ 1:39 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |