سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با تو بودن چه خوش است

وقتی در خود فرو می روی،وقتی ان قدر افکار و خیالات گوناگون احاطه ات می کنند که دلت می خواهد فریاد بزنی.وقتی در خودت می شکنی و اشک مفری از دل به دیده باز می کند.وقتی فکر می کنی مرده متحرکی بیش نیستی،دنیا و زندگی در نظرت هیچ معنایی ندارد و اصلا به چه عشقی زنده ای، ناگاه چیزی در درونت فرو می ریزد و دلت را می لرزاند.انگاه ندایی از اعماق وجودت می شنوی که او را به یاد می اورد.با یاد او تو صدایش می کنی.لحظه ای با یاد و نام او ارام می گیری اما دوباره فکر میکنی و ان وقت در می یابی چه سخت است کسی را که فقط به خاطر او نفس می کشی نبینی!چه جانگداز است که هر کسی را ببینی و صدای هر کسی را بشنوی،جز ان مولایی که باعث اتصال زمین و اسمان است و اصلا دنیا بخاطر اوست که پا برجاست.پس باید تو باشی و انتظاری سبز.باید بمانی که او بیاید و دردهای کهنه تو و تمام عالم را درمان کند و تو چشم به راهش می مانی.انتظار،انتظار،انتظار... می گویند سواری است از افتاب،از روشنی،با ردایی سبز و شمشیری از عدل،می گویند قامت سبزی دارد و خالی بر گونه.می گویند از راه سپید می اید با بارانی از نور.می گویند کعبه میزبان قدوم پاک او و تکیه گاه او خواهد شد و نمی دانم،شاید روزی بیاید که جز مشتی پر از این پرنده در قفس نباشد.اما در انتظارش می مانم تا روزی که در باغ را خدا باز کند و عطر دل انگیز حضورش در سراسر عالم بپیچد و دنیا از نور جمالش روشن گردد.با جانی اماده قربانی شدن،چشم به راهش می مانم تا بیاید و بی قراریهایم با یک تبسم او ارام گیرند و نیم نگاهش ابی بر اتش درد فراق باشد.ان وقت با او بودن چه خوش است و یک قطره از جام وصال او نوشیدن چه خوشگوارتر از تمامی ابهای عالم.اینک ای خوبی محض!فقط تو را با نام خودت می خوانم نه تشبیه و استعاره و مجاز،که تو تنها خودت هستی، پس تو را با نام بلندت می خوانم که:ای عزیز! ببخش بر من اگر با جانی نه پاک و دلی نه روشن و اعمالی نه مقبول،مشتاق توام،اما باور کن که در سر سودایی جز عشق تو نیست و خیالم از نقش و نگار تو پر است.ای مهربان! نگاه کن که امشب هوای چشمهایم بارانی است و از این روست که امشب جان را نذر تو می کنم تا بیایی که تنها تودرد دلم را می فهمی ای خوب!

بختیاری


[ پنج شنبه 88/9/19 ] [ 1:39 عصر ] [ ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب