|
سلام بچه ها.
مدتها بود این حال و هوا بهم دست نمی داد. یه حس خوب و آسمونی. خوبی مرور خاطرات گذشته به اینه که یه نخ نازک رو آدم نگه می داره برای روزای مبادا. زیاد حاشیه نرم. برم سر اصل مطلب. یادش به خیر. موضوع بر می گرده به سالای شصت و پنج شصت و شش. درست تو کوران جنگ. سوم راهنمایی بودیم. با بچه ها صبح های محرم قرار می ذاشتیم صبح اول وقت بعد عشقبازی صبح تو مسجد محلمون. راه میافتادیم با بلیط دوتومانی هر جور شده خودمونو میرسوندیم بازار. فاصله ی بین پاچنار تا مسجد جامع چهارسوق رو با کله می رفتیم. از پیچ چهار سوق کوچیک که رد می شدیم عطر چایی شیرین و نون پنیر مسجد جامع مشاممونو قلقلک می داد و قدمهامونو تند تر می کرد. حاج موسوی با اون صدای ملکوتیش فضا رو آسمونی می کرد. دیگه دلمون به پرواز در میومد. ...الا یا ایهاالساقی ادرکاسا و ناولها... تا حاج موسوی بخونه ما هم از پس نون و پنیر تازه و چای داغ بر میومدیم و فوری تو اون شلوغی می چپیدیم تو شبستون مسجد. همه منتظر حاجی بودن. حاجی وارد که می شد همه پا می شدن. اون موقع ها هنوز اجازه نداده بود حاجی که ازشون فیلم یا عکس بگیرن پخش کنند. *بعدا قرار شد که عاشقان را بکشند...* القصه ، جونم براتون بگه که ، حاجی شروع می کرد: _اللهم کن لولیک ال... _دلا غافل ز سبحانی چه حاصل... از همون اول دل خلیا دیگه تو این دنیا نبود. _مطیع نفس شیطانی چه حاصل... اینجاش دیگه دلایی که مونده بود هم دیگه پریده بود. راستش شما که غریبه نیستین ، می گفتن خیلی از شهدا رو همین حاجی پرشون داده بود. یادش به خیر کاش همون روزا تکرار می شد خدا جون. شهاب.
[ دوشنبه 87/4/31 ] [ 5:10 صبح ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |