سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.:: یَااَلله ::.

خاطره‌گویی راشد یزدی از رهبر انقلاب

حجت‌الاسلام و‌المسلمین راشد یزدی استاد حوزه و دانشگاه در هشتمین دوره اردوی آموزشی تشکیلاتی اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان مستقل که در مشهد مقدس برگزار شد، به بیان خاطراتی از مقام معظم رهبری پرداخت.

به گزارش فارس، حجت‌الاسلام و‌المسلمین راشد یزدی استاد حوزه و دانشگاه در همایش "در سایه سار آفتاب " که با موضوع تبیین شخصیت مقام معظم رهبری در هشتمین دوره اردوی آموزشی تشکیلاتی جهاد اکبر اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان مستقل در مشهد مقدس برگزار شد، به بیان خاطراتی از مقام معظم رهبری پرداخت که بخشی از این خاطرات به شرح ذیل است:

* روزی امام(ره) دستور دادند که از سیستان گزارشی برای من تهیه کنید، من به همراه مقام معظم رهبری به آنجا رفتیم. آقای خامنه‌ای گزارش کاملی را تهیه کرد و بعد راهی قم شدیم و به خدمت امام رسیدیم. به محض اینکه رسیدیم، به امام(ره) خبر دادند که از طرف خبرگزاری آسوشیتدپرس می‌خواهند با شما ملاقات کنند، البته این خبر را درگوشی به امام(ره) گفتند. امام(ره) بلافاصله فرمودند: اینها از خودمان هستند، بگویید او بیاید.
خبرنگار از امام پرسید: چرا مردم شما را اینقدر دوست دارند؟ امام فرمود: چون ما خدمتگزار مردم هستیم. ولی آنها کلمه خدمتگزار را نوکر معنی کردند. من به آنها اشکال گرفتم و به این حدیث استناد کردم که معصوم فرمود: «سید القوم خادمهم» یعنی آقای شما، خدمت گزار شماست.

* در سال 56 به اتفاق آقای صدوقی و تعدادی از آقایان دیگر، تصمیم گرفتیم برویم به افرادی که در تبعید هستند، سری بزنیم. چون مقام معظم رهبری به ایرانشهر تبعید شده بودند، خدمت ایشان رسیدیم.
به امامت آقای صدوقی نماز مغرب و عشا را خواندیم. من شنیده بودم که در سمت ایرانشهر، کفش‌های خوبی تولید می‌شود، لذا تصمیم گرفتم به بازار بروم و یک جفت کفش بخرم. کارم یک الی دو ساعت طول کشید. به خانه آقای خامنه‌ای تلفن زدم که دیگر آقای صدوقی و آقای خامنه‌ای برای صرف غذا منتظر من نباشند و شام را میل کنند. وقتی برگشتم دیدم این دو بزرگوار هنوز مشغول بحث هستند. من وارد که شدم، آقای صدوقی به من گفت: "ماشاالله، ماشاالله این آقای سید‌علی آقا خیلی مُشت‌شان پر است. "
صبح روز بعد رفتیم چابهار برای زیارت آقای مکارم؛ در این فاصله، اسم آقای خامنه‌ای از دهان آقای صدوقی نیفتاد؛ از بس مجذوب ایشان شده بود.
بعد از زیارت آقای مکارم، گفتم کنار دریا برویم تا مدتی استراحت کنیم. ایشان گفت من می‌خواهم برگردم پیش آقای خامنه‌ای و بعد حدود دو ساعتی با هم بحث کردند.
از لحاظ علمی آقای خامنه ای، مورد تائید صد در صد آقای صدوقی بود.

* در زمان انقلاب، بین حزب جمهوری اسلامی و امام جمعه بندر عباس اختلافی در گرفت. آقای صدوقی به من گفتند تا درباره اختلاف آنها، گزارشی بیاورم. بعد از تهیه و دادن گزارش آن به آقای صدوقی، ایشان پرسیدند: کی به تهران می‌روی؟ گفتم فردا. ایشان پاکتی را به من دادند. پشت پاکت نوشته بود: "تقدیم به محضر مبارک آیت‌الله‌ العظمی آقای خامنه‌ای "
پسر آقای صدوقی اعتراض کردند که آیا ایشان به مقام آیت‌اللهی رسیده‌اند؟
آقای صدوقی از بالای عینک به پسرش نگاه کرد و گفت: "بله که آیت‌الله‌ هستند. "

* چهارشنبه شب‌ها، آقا جلسه‌ای دارند که ده تن از علما جمع می‌شوند. آقایان احمدی گیلانی، خزعلی، بهجتی، امامی‌کاشانی، مومنی، شیخ محمد‌ یزدی، سید‌جعفر کلیمی، آقای شاهرودی و آملی لاریجانی حضور دارند.
گاهی هم ما آنجا می‌رویم. یکبار خیلی غوغا و سر و صدا شد. بحث پیرامون یک مسئله فقهی پیچیده بود. بعد از اتمام جلسه، آقای شاهرودی به من گفت، امشب من "العلم نور یقضفه الله فی قلب من یشاء " را درک کردم. یعنی "آقا " مچ همه را پیچانده بود.

* من از افتخاراتم این است که هشت ماه در جایی که آقا تبعید بودند، به آنجا تبعید شدم. در آنجا ایشان به من درس می‌داد. یکبار به اتفاق ایشان مشغول بحث بودیم که دو نفر عالم در زدند و خواستند وارد شوند. قرار شد به مدت 20 دقیقه، آقا این بحث را تمام کند و بعد با آن بزرگوران سخن بگوید. در این مدت آن دو بزرگوار مبهوت استدلالات ایشان شند و بعد چندین مرتبه تقدیر کردند.

* زمانی که با مقام معظم رهبری در تبعید بودیم برای ایشان هدیه می‌آوردند و آقا نمی‌پذیرفتند. یکبار به ایشان گفتم با این نپذیرفتن‌ها باعث می‌شوید که ما هم به خاطر شما بسوزیم.
در قبل از تبعید این گونه بودند، الان هم همین گونه‌اند. ایشان از سهم امام، خمس و ... استفاده نمی‌کنند. تمام ما‌یملک این مرد یک خانه گلی در مشهد بود و بعد آن را فروخت و با کمی قرض خانه‌ای در خیابان ایران خرید. پاسدارانی که خانه ندارند، برای مدتی در آن زندگی می‌کنند.

* یکبار به ایشان گفتم نرفته‌اید دیدن خانواده شهدا؟ ایشان گفتند: "چند وقت پیش دیدن یکی از خانواده‌های شهدا در شهرری رفتم. پدر شهید بعد از خوش‌آمد‌ گویی به من گفت: خواهشی دارم که نباید نه بگویید. گفتم: هر کاری از دستم بر آید انجام می‌دهم. گفت: من دو پسر دارم که آنها خانه ندارند کاری کنید که آنها صاحب خانه شوند.
گفتم: من چهار تا پسر دارم، هر چهارتای آنها در خانه‌ای اجاره‌ای زندگی می‌کنند. بعد که از خانه‌شان بیرون آمدم، گفتم پرس و جو کنند که آیا می‌توانند کرایه و اجاره بدهند، که به من خبر دادند آنها سوپر مارکت دارند و می‌توانند اجاره دهند. "

* تمام چیزهایی که به مقام معظم رهبری هدیه داده‌اند، ایشان به موزه حضرت رضا (ع) تقدیم کرده‌اند. هیچ چیزی برای خودشان نگه نمی‌دارند.
چندی قبل به همراه یکی از فرزندان آقا به مراسمی در کیش دعوت شدیم. در برگشت چند دست سرویس کامل ظروف به ما هدیه دادند. بعد از چند روز وقتی به دیدن آقا رفتم ایشان در مورد هدیه گفتند: "نه به درد ما می‌خورد نه به درد مهمان‌های ما " و بعد قرار شد آن را بفروشند و پولش را به فقیران بدهند.

* یکبار در مراسمی چند خانواده، به محضر رهبری آمده بودند و با ایشان دیدار داشتند و ما هم حضور داشتیم. حاج ناصر، چایی برای مهمانان آورد. به من که رسید، گفتم قند برایم ضرر دارد، اگر امکان دارد خرما بیاور. او در نعلبکی خرما گذاشت و برایم آورد. وقتی خرما را به پسر آقا تعارف کردم، پسر حضرت آقا گفتند: من خرما نمی‌خورم؛ خرما برای مهمان آقا است. معلوم نیست جایز باشد من هم از آنها بخورم.

* یکبار خانم آقا به کربلا رفته بود، دختران من وقتی به حضور ایشان رسیدند، خانم آقا گفته بود: من از سن سیزده سالگی خرج سفر کربلا را کنار گذاشتم تا اینکه حالا توانستم یکبار کربلا بروم.

* آقای رفیق‌دوست در کنار مصلی یک عمارتی به عنوان مقر رهبری ساخت، آقا از آنجا بازدید کردند ولی نرفتند.
یکی از آنها به من گفت: به آقا بگو هوای آنجا بهتره و چند دلیل دیگر. وقتی من به حضرت آقا گفتم، آقا فرمود: من یازده سال است اینجا هستم و در این مدت اصلاً احساس هوای بد نکردم، من با بقیه مردم هیچ تفاوتی ندارم من هم مثل بقیه.

 


[ شنبه 88/11/17 ] [ 2:25 عصر ] [ ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب