سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کله ملق

قایق سنگین شد.ساعت نزدیک است به 9 شب.بعد از غواص ها،نوبت ما است بزنیم به خط.از اب می ترسم.محکم چسبیده ام به لبه قایق.هوا سرد است.گلوله های رسام،بیخ گوشمان هوا را می شکافد و ...

***

-اخه مرد حسابی!ادم وسط عملیات،هوس پشتک وارو می کنه!اونم تو اب؟!وسط زمستون؟! نمی توانم جوابش را بدهم.تمام اعضاء و جوارحم منقبض شده است.دندانهایم ترق ترق به هم میخورند.قلم شتر اگر لای شان باشد اسیاب می شود.دوست دارم از میان این همه خمپاره که می اید.یکی بخورد به این درخت ها،اتش بگیرد و من خودم را بندازم داخل اتش تا گرم شوم.

-احمد جان!تو بچه های گردان که کسی کبریت نداشت،می خوای برم جلو ببینم اگه برادارای عراقی کبریت داشتن بیارم بدم خدمتتون،اتیش روشن کنین؟!

به زحمت حرکات فکم را جمع و جور میکنم.شکسته می گویم:شوخی نکن! دارم می میرم!می میرم!تو رو خدا یه کاری کن!

حمید قش قش می خندد.نه به حرفم.شاید به یاد اوری معلق شدنم از لبه قایق.موقع پیاده شدن از دست پاچه گی،بند پوتینم گیر کرده بود به لبه قایق و کله ملق...بعد حمید،مرا مثل یک بچه اردک زشت،سر داده بود به طرف خشکی.سبک و کم سن و سال بودم.بعد از چند کیلومتر پیشروی در این سوی اروند،اینجا مستقر شدیم.نیروهای تازه نفس،پیشروی را به سمت فاو ادامه داده اند.نخلستان ها هنوز پاک سازی نشده و...

***

نصف شب صدای ((الدخیل))برادارن عراقی توجه همه را به خود جلب میکند.از تاریکی نخلستان ها می ایند،گریه می کنند،دست هایشان را گرفته اند بالا.حمید جلو میرود،دست در جیب اخرین نفرشان که می برد می گوید ای ول برادر!دمت گرم!

***

دارم جان می گیرم.کنار اتش،بخار از لباسهای نمناکم بالا می رود.حمید می گوید:بازم برادران عراقی!دیدی گفتم...! دم به دم بالای سرمان منور پرتاب می شود.حمید می گوید:سرتو بنداز پایین.می خوان خوش تیپ های گردان رو شناسایی کنن!

خوش به حال حمید که این قدر شوخ و خونسرد است.دفعه چهارمی ست که در عملیات شرکت میکند.من...

بختیاری


[ شنبه 88/12/22 ] [ 11:15 صبح ] [ ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب