از وقتی این شعر معرکه رو که باران بزرگوار در سایت شهید آوینی گذاشتن ، خوندم ، حسابی دلم هوایی شده ، نفوذ عجیبی داره ، تلفیقیه از حماسه و مرثیه و مقتل و ... خلاصه خیلی عشقه ، حیفم اومد اینجا نذارم .ملاحظه بفرمایید:
ناگهان سایه ی خورشید به صحرا افتاد آسمان خم شده و ماه به دریا افتاد ... پیش از این بود که مردی دل خود را گم کرد آنچنان رفت که یکباره زمان جا افتاد عشق می خواست که همگام شود با گامش عشق هم چند قدم آمد و از پا افتاد آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی فال به لب تشنه ی سقا افتاد شاه شمشاد قدان،خسرو شیرین دهنان خیره در چشم خدا ، محو خدا،نعره زنان مست از گفتن یاهوی خودش رد شد و رفت مشک برداشت و از روی خودش رد شد و رفت رفت تا از نفسش علقمه بی تاب شود رفت تا آب خجالت بکشد،آب شود دست در نهر فرو برد و نگاهش تر شد دید تصویر خودش شکل کسی دیگر شد دید لبهای کسی خشک تر از خاک کویر... گفت ای علقمه این قسمت من نیست،بگیر! ... لبش آتشکده شد ،باز هم از او دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد جلوه ای کرد رخش، ترس به لشکر افتاد باز از دور نگاهش به برادر افتاد ... دختری دید که از دور کسی می آید مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید رفت در خیمه و خندید...عمو آب آورد! لحظه ای زمزمه پیچید:عمو آب آورد باز بیرون زد و زل زد...نکند دیر شود قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر شود خیره شد باز ولی بین تماشا گم کرد او نمی دید و عمو دست خودش را گم کرد آب شرمنده ی او غرق خجالت می ریخت داشت از دست عمو بار امانت می ریخت ... آه...عمو دست نداشت گم شده تکه ای از ماه...عمو دست نداشت آسمان تیره شد و ولوله ای برپا شد ماه چرخید و چنان زلزله ای برپا شد... آتش آن نیست که در خرمن پروانه زدند آتش آن است که در سینه ی سقا افتاد عرق شرم به پیشانی او زد ،ناگاه به نگاهش گذر حضرت زهرا افتاد سمت او آمدو آرام صدا زد پسرم بعد از این بود زبانش به تمنا افتاد ... یار می آمد اگر بخت به او رو میکرد تیر در چشم عمو بود فقط بو میکرد بوی سیب آمد و مدهوش تو شد تا به ابد یار با اوست چه حاجت که زیادت طلبد؟!
بیاد شهدای گمنام!!!
برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود:
عمه بیا گمشده پیدا شده!