|
*روشن ترین تلاقی آب و آیینه* نخل ها کل می کشند، خورشید پا بر خاک می گذارد و بهار، با پیراهنی از شکوفه از راه می رسد. زمان، از حرکت می ایستد و زمین،زیباترین لحظات را پای کوبی میکند. فرشته ها، با بال هایی از بلور، زیر گامهایشان نور می پاشند و کوثر در جاری جریان زمان، از بهشت، مشتاقانه سرازیر می شود. پروانه ها، به پنجره های بسته بال می کوبند تا راهی به نور، به پرواز و به روشنایی بیابند و هزار فانوس در دست های ملائک، مسیر عبورشان تا افلاک را روشن می کند. ذوالفقار جوانه می زند و هزار شکوفه از سر شاخه های دستان تاریخ که به شکرگذاری بلنده شده اند، بوی بهار می پراکنند. یاس های کبود بر نیام ذوالفقار می پیچند وبالا می روند و آسمان با همه ی عطش، در چشم هایشان خلاصه می شود. بوی سرشار سیب و یاس، فضا را پر می کند و شهر، دست افشانِ زیباترین اتفاق ممکن است. حس میکنم در اسمانم ماه می خندد * انگار چشمان رسول الله می خندد روشن ترین تلاقی آیینه و آب، در آوازهای روشن شهر زمزمه می شود و دو بهار، توأمان، در فصلی گم شده در تاریخ، از راه می رسند وبا هم پیوند می خورند. فاطمه علیهاالسلام دستان ابرمردی را در دست می فشارد که شب ها در کوچه های بی پناهی، پشت درهایی که گل میخ غربتش را بانویش خوب می فهمد، نان و رطب پخش می کند. وعلی علیه السلام دست بانویی را در دست دارد که دسته ی دستاس رنج را می چرخاند و گهواره ی خالی فرزندش را در نظر مجسّم می کند که در ابرها کم رنگ می شود. پیوند خجسته ای که سال های درد را در سر می پروراند و هنوز نخل های سوخته، کل می کشند و چاه با دهانِ راز دارش هزار سلام و صلوات می فرستد و هنوز ملائک، دست افشان این واقعه ی زیبایند.
بختیاری [ دوشنبه 89/8/17 ] [ 9:38 صبح ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |