|
پوتین و ویلچر چه غباری گرفته ای همسفر روز های جنوب! اخرین باری که دیدمت حوالی اطلسی های لگد مال شده و عروسک های بی سر مهران بود، انگار. همان جا که غبار راه یاران سفر کرده را به تبرک، بر گونه هایت می کشیدی! آه از ان مین ناگهان... همسفر! از ان وقت که تو، پاهایم، را گم کردم، دچار ویلچر شده ام، آخ که او نمی داند من و تو، از چه دریاهایی گذشته ایم، شاید، به همین خاطر است که همیشه،به دنبال پل می گردد! منبع: هفته نامه یالثارات بختیاری [ جمعه 89/9/5 ] [ 3:57 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |