سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم عدالت

 پسرک دستان کوچکش را در زیر بغل هایش قرار داد و سعی کرد تا جایی که می تواند صورتش را در میان یقه گرمش مخفی کند تا از گزند سرما در امان باشد. دوست داشت مثل دیگر همکلاسی ها یش امدن اولین برف زمستانی را جشن بگیرد و او هم گلوله برفی درست کند و به سمت دوستانش پرتاب کند. اما لرزش بی امان استخوانهای بدنش او را به ایستادن و تماشا کردن بازی دیگران مجبور کرده بود. می دانست امروز هم مجبور است همانند روزهای گذشته به انتظار پدرش بنشیند تا با موتور به سراغش بیاید و او را به خانه ببرد. با اینکه سن زیادی نداشت اما می فهمید که اگر به پست پدرش مسافری بخورد اول باید او را به مقصد برساند و بعد به دنبال او و خواهرش برود. نه مدرسه او و نه مدرسه خواهرش هیچ کدام نزدیک خانه شان نبود و چون هزینه سرویس مدرسه نیز بسیار بالا بود، پدر ترجیح داده بود که هر روز صبح قبل از رفتن به سر کار ان دو را به مدارسشان برساند و بعد از ظهر نیز خود به دنبال ان دو برود. تقریبا تمام بچه های مدرسه به خانه هایشان رفته بودند و محمد جواد چون همیشه پشت در بسته مدرسه اخرین نفری بود که به انتظار نشسته بود. سوز سرما او را مجبور می کرد که نتواند یک جا بایستد و مجبور بود طول پیاده رو را بدود تا کمی گرم شود. برف گرمکنش را خیس کرده بود و اگر پدرش کمی دیر تر می رسید روپوش مدرسه اش هم خیس می شد. بارها شنیده بود که مادرش به پدرش می گفت که بچه ها نیاز به کافشن و کفش و کلاه دارند و بارها نیز پدر همان حرف تکراری را زده بود که زمستان مسافر موتوری کم است و همین میزان هم که در می اوریم کفاف خورد و خوراکمان را نمی دهد. محمد جواد می دانست که حق با پدرش است. می فهمید که چند روز است که پدر خود را از دست صاحبخانه مخفی می کند تا کرایه عقب مانده را از اول وصول نکند. با خودش می گفت که با گرم کن هم می شود گرم شد اما وقتی در سرمای زیر صفر مجبور به انتظار می شد با خود ارزو می کرد که ای کاش پدرش همچون پدران همکلاسی هایش شغلی داشت که می توانست با درامد ان کاپشن گرم تهیه کند. سرمای شدیدی که به پاهای پسرک هجوم اورد او را از این افکار بیرون اورد. پایش را در چاله اب کوچکی گذاشته بود و اب از تمام منافذ کفشش به داخل پایش ریخته بود. می دانست تا چند دقیقه دیگر نمی تواند انگشتان پایش را حس کند و چه درد کشنده ای داشت وقتی که پایش در خانه گرم می شد و می خواست حس دوباره یابد. با صدای نزدیک شدن موتور، سرش را بالا کرد. بالاخره پدرش از راه رسید. او مثل همیشه اول به مدرسه خواهرش می رفت و او را بر می داشت و سپس به سراغ محمد جواد می امد. صورت پدرش از شدت سرما به کبودی می زد اما چشمانش همچون همیشه مهربان بود و لبخندش همچون همیشه گرم. محمد جواد می دانست اولین کلمه ای که از پدر خواهد شنید عذر خواهی بخاطر دیر امدن است و بعد بوسه گرمی که بر پیشانی اش می نشاند. با وجود تمام سرمایی که تحمل کرده بود این رفتار پدرش تمام وجودش را گرم می کرد. همه، حتی دختر کوچک خانواده می دانست بیش از این از دست پدرش کاری ساخته نیست. همین که پدر با موتور نیمه جانش چرخ زندگیشان را می چرخاند برایشان کافی بود. این بار نوبت محمد جواد بود که جلوی موتور بنشیند و کلاه کاسکت رابر سر بگذارد. یک روز او و یک روز خواهرش در جلوی موتور می نشست و کلاه سرش می گذاشت و دیگری که در پشت پدر می نشست صورتش را در پشت بدن پدر مخفی می کرد تا از گزند باد و سرما در امان بماند و این وسط تنها پدر بود که بدون هیچ حفاظی شلاق باد سرد زمستانی را بر صورتش تحمل می کرد. اما ان روز بر خلاف همیشه برق شادی در چشمانش می درخشید که از نگاه بچه نیز مخفی نماند. شادمانی پدر و نگاه جستجوگر کودکان باعث شد که پدر به انها بگوید خبر خوبی برایشان دارد و همین یک کلام کافی بود که قرار بچه ها از کف برود و تا رسیدن به منزل در شوق شنیدن خبر خوش، لرزش استخوانهایشان را از یاد ببرند. در خانه وقتی همه اهل خانواده یعنی محمد جواد و خواهر دوقلویش و یک خواهر کوچک دیگر به همراه پدر و مادر دور یکدیگر جمع شدند، پدر کیسه بزرگی را باز کرد و از درون ان برای هر فرزندش یک کاپشن و کلاه و شال و دستکش به همرا یک جفت کفش در اورد و به انها هدیه کند. انقدر کودکان خوشحالی کردند که اشک شوق پدر و مادرشان را در اوردند. شادمانی که دیر زمانی بود کمتر برای خودشان داشتند. وقتی کودکان به شوق پوشیدن لباسهایشان پراکنده شدند، پدر به مادر توضیح داد که توانسته به400 هزار تومانی که از پول یارانه ها به حسابشان ریخته اند مایحتاج ضروریشان را تهیه کند. 100هزار تومان از ان را لباس، 50 هزار تومان گوشت،مرغ و برنج،100 هزار تومان را کرایه عقب مانده و 150 هزار تومان ما بقی را نیز برای پرداخت قبوض اب و برق و گاز پس انداز کرده است. مادر که حالا می توانست پس از چند وقت یک غذای خوب برای خانواده تهیه کند، دستانش را به اسمان بلند کرد و بانیان خیر این کار را دعا کرد. و پدر که دیگر نیازی نبود خود را از دید صاحبخانه مخفی کند، با چشمانی که هنوز از شادی می درخشید ، به سمت خانه صاحبخانه رفت تا کرایه اش را پرداخت کند.

بختیاری                                                                                                                                                                     


[ پنج شنبه 89/10/30 ] [ 1:55 عصر ] [ ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب