|
چفیه باد می وزد و صورت سوخته ات، در انبوه دست های چفیه، پنهان می شود چنان که خورشید، لا به لای ابرها، تن می شوید. گاه، سجاده لحظه های ناب نیایش می شود و گاه، سفره نان خشکیده ای از مهربانی سهراب. امروز پرنده ای زخمی آمد و کنار پنجره رو به روی قاب عکست نشست، به پاهایش یه تکه چفیه خونی، بسته بودند... پیغام شهادتت را به پایش بسته بودی، نه؟ نوشته: اسماعیل فیروزی بختیاری [ جمعه 89/12/13 ] [ 4:53 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |