|
.:: یاالله ::.
*وزن دعا زنی با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلّش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم . مغازه دار گفت نسیه نمیدهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت : ببین این خانم چه میخواهد خرید این خانم با من .پ خواربار فروش گفت: لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست. - لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر! زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجّب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت. خواربارفروش باورش نمیشد. مشتری از سر رضایت خندید. مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت ، خواربار فروش با تعجّب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است. کاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن.
[ سه شنبه 90/9/22 ] [ 8:40 صبح ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |