سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت مردی که آشنایی با شهید آوینی زندگی‌اش را تغییر داد
از نوازندگی در مجالس عروسی تا ساخت موسیقی برای روایت فتح/ آوینی می‌گفت دستیار دوم خدا هستم

 

قضیه تحول شهید آوینی و ماجراهای سبیل نیچه‌ای و دست گرفتن کتاب «انسان تک ساحتی» توسط او را زیاد شنیده‌ایم. اما شهید آوینی علاوه بر اینکه بعد از مجذوب امام خمینی(ره) شدن متحول شد، موجب تغییر و تحول خیلی افراد دیگر هم گردید. رضا سلطان‌زاده که ساخت موسیقی برای مستند روایت فتح را بعهده داشته یکی از این افراد است. او سال 82 در گفتگو با ماهنامه سوره –تحریریه چهارم- ماجرای آشنایی خود با سید شهیدان اهل قلم را شرح داده است.

 

این گفتگو علاوه بر اینکه روایتی است از تاثیرگذاری شهید آوینی بر اطرافیانش، می‌تواند نگاه آن شهید بزرگوار به موسیقی –خاصه موسیقی فیلم- را هم به خوبی شرح دهد. خواندن این گفتگو را با توجه به در پیش بودن سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی از دست ندهید.

 

 

 

  

 

آقای چشم آبی! 

 

سال 56 در گروه پیش‌آهنگی ساکسیفون می‌زدم. انقلاب که شد، ساکسیفون ما هم تبدیل شد به پیانو، بعد از مدتی که ساز زدن را یاد گرفتم، آمدم توی کار فروشندگی ساز. یک روز آقایی که چشم‌های آبی داشت، آمد مغازه دستگاه خاصی می‌خواست، من هم نشانش دادم. می‌گفت کار ما موسیقی فیلم است. خیلی به کار فیلم علاقه داشتم اما تا به حال برای کسی نزده بودم، یک موقع‌هایی برای خودم می‌زدم.

 

گفتم این دستگاه این طور است، آن طور است. گفت باشد می‌برم و استفاده می‌کنم. گفتم مشکل اپراتوری با آن پیدا می‌کنید، چون دستگاه پیچیده‌ای است. گفت نه، آنهایی که کاری می‌کنند، می‌توانند و دستگاه را برد... 

 

همان شب همان آقای چشم‌آبی با من تماس گرفت. او را از صدایش شناختم. گفت یکی را می‌توانی پیدا کنی که بیاید و با این دستگاه کار کند؟ گفتم من خودم هستم، می‌آیم و آن را راه می‌اندازم. این شد که برای اولین بار رفتم حوزه هنری.  

 

آنجا بود که به من گفتند آن آقایی که چشم‌های آبی داشت، اسمش نادر طالب‌زاده است. 


یک سال مانده بود به شهادت آوینی

 

(طالب زاده) آن زمان داشت فیلم «خنجر و شقایق»‌اش را تدوین می‌کرد. مسئله، موسقی متن فیلم «خنجر و شقایق» بود. گفتم مشکل چیه؟ گفتند ما می‌خواهیم این قطعه را بزنیم. گفتم باشد و دستگاه را راه انداختم. یک قطعه از موسیقی‌اش را زدم. دیدیم طالب‌زاده حالش تغییر کرد. گفت تو خودت می‌توانی این قطعه را بزنی؟ با کسانی که اینجا روی موسیقی کار می‌کردند، از دیروز تا حالا کلی کار کرده‌ایم ولی هیچ چیزی نزده‌اند. اما الان شما خیلی خوب می‌زنی. گفتم می‌توانم و موسیقی متن فیلم را در عرض دو سه هفته ساختیم و تمام شد. 

 

بعد از این فیلم بود که طالب‌زاده من را به «روایت فتح» معرفی کرد. فکر می‌کنم تقریباً سال 71-70 بود؛ تقریباً یک سال پیش از شهادت آوینی. 

 

 

او از موسیقی گفت، من سر درد گرفتم!

دوره جدید روایت فتح را تازه شروع کرده بودند که ما هم به آنها ملحق شدیم. من را به آقای فارسی معرفی کردند. فارسی گفت تو حتماً باید آوینی را ببینی، خیلی به کارمان کمک می‌کند. من تا به آن روز آوینی را از نزدیک ندیده بودم، حداقل از روزی قیافه نمی‌شناختم. فکر می‌کردم آوینی همان آقای نوری‌زاده است، چون صداهایشان خیلی به هم شبیه بود. 

 

فارسی گفت ما الان درگیر موسیقی متن روایت فتح هستیم. تا به حال هم فقط طبل بوده و بیشتر از موسیقی خارجی استفاده کرده‌ایم. گفت که قرار می‌گذاریم و آوینی را می‌بینیم.

 

آن شب که قرار گذاشته‌ بودیم، آمدند مغازه دنبال من؛ فارسی بود و نقاش‌زاده و خود آوینی، سوار ماشین که شدم، دنبال آوینی می‌گشتم که البته به شکل و شمایل نوری‌زاده نبود. ماشین حرکت کرد و رفتیم منزل ما. بعد از آنکه آقای آوینی را به من معرفی کردند، سه چهار ساعتی نشستیم و او درباره موسیقی صحبت کرد و گفت موسیقی اصلا چی هست و کجاست. باور کنید سر درد گرفتم. پیش خودم فکر می‌کردم، این چه می‌گوید. 

 

انگار زنجیری مرا بسته بود

 

موسیقی آن چیزی است که می‌زنند و به آن می‌رقصند، من فقط آن موسیقی را می‌شناختم! پیش از این موسیقی شاد و زنده می‌زدم. شاید گفتن نداشته باشد ولی قبل از آشنا شدن با آوینی شبی 80 هزار تومان می‌گرفتم. آن زمان هم که 80 هزار تومان پول کمی نبود. به مهمانی‌ها و عروسی‌ها می‌رفتم و ساز می‌زدم. نه اینکه دلم بخواهد، یادم هست بچه‌ها می‌گفتند فلانی! تو چرا وقتی پشت‌ساز می‌نشینی، سرخ می‌شوی و عرق می‌ریزی؟ می‌گفتم نمی‌دانم شاید خیلی به من فشار می‌آید. به هر حال، انگار زنجیری من را به این کار بسته بود. 

 

نمی‌دانم چه شد ولی ناگهان از این رو به آن رو شدم. آنقدر حرف‌هایش برای من جذاب بود که ناگهان از آن عالم هپروت بریدم؛ از همان لحظه‌ای که آوینی را دیدم. 

 

این شد که شبی 80 هزار تومان را ول کردم و تمام آن عزت و احترامی را که برایم می‌گذاشتند. از همان شبی که آوینی را دیدم، رها کردم و پیش خودم گفتم این همان کسی است که جای گم کرده‌ام را می‌داند و راهش را بلد است. 

 

 


فکر می‌کردم چیزی مثل طلا کشف کرده‌ام

 

گفتم ببین من از هیچ کدام از حرف‌های تو سردر نمی‌آورم ولی به این دستگاه‌ها واردم، تو بنشین کنار من و بگو چطور بزنم! 

 

گفت باشد. وقتت را به من بده. من گفتم از ساعت 8 شب تا 4 صبح برای تو وقت می‌گذارم. او هم گفت پس کارهای دیگرت را ول کن- در صورتی که اصلاً نمی‌دانست این کارهای دیگرم چیست؟- بیا این جا من خیلی چیزها به تو می‌‌گویم.

 

وقتی آمدم روایت فتح ماهی 28 هزار تومان به من حقوق می‌دادند که 22 هزار تومان آن بابت کرایه خانه می‌رفت. یادم هست بعضی‌ شب‌ها که می‌خواستم به خانه‌ام در تهرانپارس بروم، فقط 20 تومان داشتم که باید با همان صبح فردا دوباره بر می‌گشتم، اتفاقاً با همان پول ازدواج کردم یعنی با اولین حقوق. با این حال فکر می‌کردم چیزی مثل طلا کشف کرده‌ام؛ چیزی که نه می‌توانستند از من بدزدند و نه اینکه من می‌توانستم آن را از دست بدهم یا به کسی ببخشم. 
 

 

می‌گفت این اصلاً موسیقی نیست

 

قطعه اولی را که در روایت فتح کار کردیم؛ از فیلم آمریکایی «مصائب جنگ» الگو گرفتیم. وقتی به او مطرح کردیم، گفت اشکالی ندارد، فقط مواظب باشید به آن نزدیک نشوید. با موسیقی سنتب برای فیلم مشکل داشت، اینکه مثلاً یک نی را برداری و با تمبک برای فیلم‌ات موسیقی متن بسازی، با این به شدت مشکل داشت. 

 

می‌گفت این اصلاً موسیقی نیست که تو آن را انتخاب کنی و بگذاری، روی فیلم، این موسیقی‌ای است که باید در ماشین و یا با شعر به آن گوش کنی. 

 

بالاخره آن قدر شب‌ها بیداری کشیدیم که یک روز آمد و اولین قطعه را که برای پخش از برنامه‌ای - بعد از پذیرش قطعنامه - ساخته بودیم به نام «گلستان آتش» گوش داد و گفت خیلی خوب شده. 
 

 

می‌گفت موسیقی در ذات انسان است

 

من همیشه فکر می‌کردم موسیقی یعنی این که هرچی بیشتر ساز بزنی کارت بهتر می‌شود ولی ساز! سازی که ملودی هم ندارد و فقط حسی را از وجودت - آن طور که تصویر را از بین نبرد - به فیلم اضافه می‌کند. می‌گفتم چطوری؟ می‌گفت وقتی تصویر قطع شد، بیننده دیگر به موسیقی‌ گوش نکند و اگر موسیقی قطع شد، فیلم دچار خلاء شود. در یک کلام می‌گفت موسیقی فیلم فقط، در حد یک افکت است اما به این معنی نبود که همه موسیقی را در همین حد می‌دید. 

می‌گفت موسیقی در ذات انسان است. اگر انسان بتواند به شیطان غلبه کند، هر کاری که انجام می‌دهد واقعی است. حالا اگر این شیطان در نفس تو رخنه کرده باشد، اگر بهترین هنرمند هم باشی، قطعاً ‌موسیقی‌ای که می‌سازی شیطانی است و کاری که می‌کنی، واقعی نیست چون حس تو و وجود تو در اختیار شیطان است و این برای من الگو شده بود. 


[ دوشنبه 92/1/19 ] [ 8:57 صبح ] [ ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب