سفارش تبلیغ
صبا ویژن



                               
  عطر گل ها! به کجایی؟! 

بهــــارا بهــــارا! بهانه مگیر
 ز خاکستر ما ، زبانه مــــگیر

      
کویر دلم را تو باران نــــوری

تو رودی ، تو دریا ، تو شوق عبوری

      
جدا ز تو اَم ، غبار هــــوا

به خود برسان ، دوباره مــــرا

     

شهاب


[ سه شنبه 88/1/11 ] [ 2:2 عصر ] [ ] [ نظر ]

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام.
پنجره چشمانش را به ابرها- عروس های آسمان- دوخته بود.
ابرهایی که نم نمِ بارانشان، گرد و غبارِ کینه را از کوچه باغِ ذهن می شُست.
بارانی که شکوفه ی شادی در دل می رویاند.
شکوفه ای که روح را با طبیعت پیوند می داد.
پیوندی نا گسستنی!
قاصدک از راه رسید.
                     
  پیغامی تازه داشت... 
                                       
  آمدنِ بهار!
و بهار از راه رسید.
پرندگان به واسطه ی بهار و شکوفایی زمین، آواز سر دادند.
آوازی که بهترین نوازندگانِ جهان، قادر به نواختن آن نخواهند بود؛ مگر
خالق این همه زیبایی!
آبشارها دوباره از نوکِ کوهِ بلند سرازیر شدند.
شبنم دوباره در سر منزلِ خویش- گلبرگِ گلِ سرخ- نشست.
نسیم به گیسوی پریشان دشت شانه زد.

و رنگین کمان چه زیبا بر صفحه ی زندگی نقش بست.

به راستی
                    
  چه چیره است؛ نقاشِ طبیعت.
بهار آمد.
نگاهت را تازه کن.
در چشمان تو هزاران شکوفه نهفته است.
کلامت را تازه کن.
در کلام تو هزاران واژه ی زیبا نهفته است.
قلبت را تازه کن.
در قلب تو خدا مأمن گُزیده است.
قلبت را فراخ کن، بگذار جهان جلوه گاهِ خدا شود.
 دستانت را به سوی آسمان بلند کن.
در دستان تو هزاران نیاز جلوه گر است.
دستانت را بگشا، نیازمندی ات را فریاد بزن.
آنگاه خدا، دستانت را لبریزِِ استجابت خواهد کرد.
و تو را در آغوش خواهد گرفت.
در آغوشِ خدا باید خندید.
بخند،
بخند، بگذار جهان سراسر خنده شود.

 
 عید نوروز و سال جدید رو به همه‌ی دوستان وبلاگ صمیمانه تبریک عرض می‌کنم
و امیدوارم سالی تؤام با معنویت، سلامتی، موفقیت و شادکامی
در کنار خانواده و زیر سایه‌ی امام عصر (عج) در انتظار همه‌ی عزیران باشه.
التماس دعا.


[ دوشنبه 88/1/10 ] [ 12:10 عصر ] [ ] [ نظر ]


بارالها،
فغان از جامعه ای که در آن عده ای به خاطر"ثروت" عده ای به خاطر "تحصیلات" و عده ای به خاطر "ایمان" دیگران را در مرتبه ای پست تر از خود می دانند.
فغان از جامعه ای که درآن کمالات آدمیان مایع فخر و نخوت آنان شده است.
فغان از جامعه ای که درآن ارزش واقعی افراد در پس القاب و عناوین آنان پنهان می شود.
فغان از جامعه ای که درآن هر کس انسانهای اطراف خود را از دید معیارهای تنگ شخصی خود مورد ارزیابی
قرار می دهد.
فغان از جامعه ای که در آن عیب جویی و تمسخر دیگران فرصت خود سازی را از انسانها می گیرد.
فغان از جامعه ای که در آن مخلوق، شعور خود را برتر از شعور خالق بداند.
فغان از جامعه ای که درآن شخص را مجبور می کنند تا انسانیت خودش را لگد مال کند.
فغان از جامعه ای که درآن "انسان بودن" مساوی است با "ساده لوح" بودن.
فغان از جامعه ای که در آن شادی عدّه ای منوط است به ناراحتی عدّه ای دیگر.
فغان از جامعه ای که در آن شخص نماز بخواند ولی در تفکرش سکولاریست و در عملش ماتریالیست باشد.
فغان از جامعه ای که درآن انسان خدا را تا آنجا بخواهد که منافعش به خطر نیفتد.
فغان از جامعه ای که در آن حرف حق به انسان عرضه شود ولی منافع مادّی ، انسان را از پذیرش آن بازدارد.
فغان از جامعه ای که در آن ظالم در چهره مظلوم و مظلوم در چهره ی ظالم معرفی شود.
فغان از جامعه ای که در آن "انسانی زندگی کردن" انسان را به انزوا و "حیوانی زندگی کردن" انسان را به

اوج برساند.
فغان از جامعه ای که در آن آنچه در برون آدمیان عیان است غیر از آن است که در درون آدمیان نهان است.
فغان از جامعه ای که در آن عده ای خدا را برای "حوریان بهشتی" می پرستند.عده ای به عنوان" تریاک روح" عده ای برای "کسب منزلت اجتماعی" عده ای برای " تامین منافع مادی " عده ای به عنوان "ابزار برآوردن حاجات............ .! آیا در میان مردم کسی پیدا می شود که خدا را فقط به خاطر خودش بپرستد؟ آه ای خدا ! آدمیان تو را هم به ملعبه ی دست خود تبدیل کرده اند.ای خدا ! تو خود مظلوم ترین مظلوم ها بر روی زمین هستی.



بارالها ، عطر گل کی خواهد آمد؟!


[ یکشنبه 88/1/9 ] [ 3:24 عصر ] [ ] [ نظر ]

 
.:: یا ربّ العالمین ::.
بوی چفیه ی رهبر


دخترک 8 ساله بود، اهل کرمان. موقع بازی در کوچه بود که با اتومبیلی تصادف کرد.

ضربه آن قدر شدید بود که به حالت کما و اغما رفت. حال زهرا هر روز بدتر از روز قبل می‌شد. مادرش دیگر ناامید شده بود.
دکترها هم جوابش کرده بودند، دکتر معالجش – دکتر سعیدی، رزیدنت مغز و اعصاب – می‌گوید:

 زهرا وقتی به بیمارستان اعزام شد، ضربه شدیدی به مغزش وارد شده بود. برای همین هم نمی‌توانستیم هیچ گونه عملی روی او انجام دهیم. احتمال خوب‌شدنش خیلی ضعیف بود. در بخش مراقبت‌های ویژه، پیرزنی چند هفته‌ای است که بر بالین نوه‌اش با نومیدی دست به دعا برداشته است.

این ایّام مصادف بود با سفر رهبر معظّم انقلاب به استان کرمان.

ولی حیف که زهرا با مادربزرگش نمی‌توانستند به استقبال و زیارت آقا بروند. اگر این اتفاق نمی‌افتاد، حتماً زهرا و مادربزرگش هم به دیدار آقا می‌رفتند؛ اما حیف ...
مادربزرگ مدّتی بعد تعریف کرد:


« وقتی آقا آمدند کرمان، خیلی دلم می‌خواست نزد ایشان بروم و بگویم:


 آقا جان ! یک حبّه قند یا ... را بدهید تا به دختر بیمارم بدهم، شاید نور ولایت، معجزه‌ای کند و فرزندم چشمانش را باز کند. »

مثل کسی که منتظر است دکتری از دیار دیگری بیاید و نسخه شفا‌بخشی بپیچد، همه‌اش می‌گفتم: خدایا ! چرا این سعادت را ندارم که از دست رهبر انقلاب- سید بزرگوار- چیزی را دریافت کنم که شفای بیمارم را در پی داشته باشد.

آن شب ساعت 11 بود. نزدیک درب اورژانس که رسیدم، مأمور بیمارستان گفت:

رهبر تشریف آورده‌اند اینجا. گفتم: فکر نمی‌کنم، اگر خبری بود سر و صدایی، استقبالی یا عکس‌العملی انجام می‌شد؛ اما ناگهان به دلم افتاد، نکند که راست بگوید.

به طرف اورژانس دویدم، نه پرواز کردم.

وقتی رسیدم، دیدم راست است. آقا اینجاست و من در یک قدمی آقا هستم.
 با گریه به افرادی که اطراف آقا بودند، گفتم: می‌خواهم آقا را ببینم. گفتند: صبر کن. وقتی آقا از این اتاق بیرون آمدند، می‌توانی آقا را ببینی.

وقتی رهبر بیرون آمدند، جلو رفتم.

از هیجان می‌لرزیدم. اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشتم.

عاقبت زبان در دهانم چرخید و گفتم: آقا ! دختر هشت ساله‌ام تصادف کرده و در کما است. نامش زهرا است. تو را به جان مادرت زهرا (س) یک چیزی به عنوان تبرّک بدهید که به بچه‌ام بدهم تا شفا پیدا کند.

آقا بدون تأمل چفیه‌اشان را از شانه برداشتند و توی دست‌های لرزان من گذاشتند.

داشتم بال درمی‌آوردم. سراسیمه برگشتم و بدون هیچ درنگ و صحبتی فوراً چفیه متبرک آقا را روی چشمان و دست و صورت زهرا مالیدم و ناگهان دیدم زهرا یکی از چشمانش را باز کرد.
حال عجیبی داشتم. روحم در پرواز بود و جسمم در تلاش برای بهبودی فرزندم که تا دقایقی پیش، از سلامت وی قطع امید کرده بودیم.
ساعت 2 بعد از ظهر آن روز، زهرا هر دو چشمش را کاملاً باز کرد و روز بعد هم به بخش منتقل شد و فردایش هم مرخص گردید.



زهرای کوچک حالا یک یادگاری دارد که خود می‌گوید:
 « آن را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم.»
او می‌گوید:
 « این چفیه مال خودم است. آقا به من داده، خودم از روی حرم حضرت علی (ع) برداشتم. »

مادربزرگ نیز می‌گوید: 
« از آن روز تاکنون فقط یک آرزو دارم. آن هم این است که با زهرا به ملاقات آقا بروم. »

برگرفته از وبلاگ شکوفه ی عصمت
http://pakki.parsiblog.com/

شهاب


[ شنبه 88/1/8 ] [ 1:14 صبح ] [ ] [ نظر ]
 

.:: هُوَالوَدُودُ ذُوالقُوَّةِ المَتِین ::.

*سلام بر شهدای گمنام.
*سلام بر این صفحه ی همیشه نورانی
*سلام بر اهالی با صفای این صفحه ی نورانی
    
نوروز مبارک



*نوروز از زبان امام صادق(علیه آلاف التحیّة و الثّناء):

یکی از یاران امام صادق(ع) به نام مُعلا می گوید:

 عید نوروز  خدمت حضرت شرفیاب شدم.

فرمودند : آیا می دانی امروز چه روزی است؟

گفتم فدایتان شوم امروز روزی  است که عجم آن را تعظیم می کند
و در این روز هدیه برای یکدیگر می فرستند.

حضرت فرمودند به حقّ خانه ی کعبه قسم که نوروز تعظیم نمی شود ،
مگر بر امری قدیمی و سپاس.

حضرت نوروز را چنین تعریف فرمودند:

روزی که خداوند در این روز از ارواح انسان ها پیمان گرفت
که وی را به یگانگی بپرستند ، نوروز بود.

روزی که خداوند از انسان پیمان گرفت که به پیامبران و امامان
و حجّت های وی بر خلق و پیشینیان ایمان بیاورند ، نوروز بود.

اوّلین روزی که خورشید طلوع کرد ، نوروز بود.

اوّلین روزی که بادهای آبستن کننده ی درختان وزیدن گرفت ، نوروز بود.

 اوّلین روزی که گل ها و شکوفه ها روییدند ، نوروز بود.

اوّلین روزی که کشتی نوح بر کوه جودی قرار گرفت
و طوفان پایان یافت ، نوروز بود.

روزی که حضرت ابراهیم(ع) بت ها را شکست ، نوروز بود.

روزی که پیامبر(ص) بین مهاجرین و انصار
عقد اُخّوت و پیمان برادری بستند ،  نوروز بود.

روزی که پیامبر(ص) در غدیر خم علی بن ابی طالب(ع)
را به عنوان جانشین خود معرفی فرمودند ، نوروز بود.

روزی که عثمان به قتل رسید و مردم با علیّ بن ابی طالب (ع)
بیعت کردند ، نوروز بود.

روزی که حضرت امام علی(ع) با خوارج جنگید و بر آنها غلبه کرد و پیروز شد ، نوروز بود.

روزی که قائم آل محمد حضرت امام زمان ظهور خواهد کرد ، نوروز است.

* نوروز روز انتظار فرج است. *

نوروز را عجم حفظ کرده و حرمت آن را رعایت کرده ولی شما(عرب) آن را ضایع کردید.

   بارالها،  
   روح بهار را بردل زمستاندیده ی مابرسان.  

شهاب

[ چهارشنبه 88/1/5 ] [ 7:2 عصر ] [ ] [ نظر ]
<      1   2      
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب