|
صدایش می لرزید کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم((چند سالته، مادر جان؟)) گفت:(( هزار سال)) خندیدم. گفت:(( شوخی نمی کنم.اندازه هزار سال به من سخت گذشته.)) صدایش می لرزید. منبع:هفته نامه پرتو بختیاری [ سه شنبه 89/8/11 ] [ 10:15 صبح ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |