سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آستین ها رو بالا زدم و وضویی ساختم... مصیبتی رو می خواهم در این روز بازگو کنم که ان شاءالله حس معنوی خوبی برای تک تک دوستان ایجاد بشه. قسمت ماها این بود که یک بار دیگه بیاییم تو شب هفت حضرت تو روضه این بانوی بزرگوار شرکت کنیم ... حالا چه از نوع واقعی اش یا چه از نوع مجازی اش... نوش جانتون ... اگه حال خوشی هم ایجاد شد مارو از دعای خیرت فراموش نکنید.

 

به نقل از اسماء بنت عمیس

 

اسماء بنت عمیس جریان وفات فاطمه زهرا سلام الله علیها را چنین تعریف می نماید:

هنگامی که رحلت حضرت فاطمه نزدیک گردید به من فرمود: جبرئیل در موقع رحلت پدر بزرگوارم مقدارى کافور برایش آورد پدرم آن را سه قسمت نمود؛ یک قسمت را براى خودش برداشت، یک قسمت را به على علیه السلام اختصاص داد و قسمت سوم را به من داد. من قسمت خود را در کناری نهاده و اینک بدان نیاز دارم شما آن را برایم حاضر نما. اسماء حسب الامر فاطمه زهرا، کافور را حاضر کرد. آنگاه حضرت خودش را شستشو داد و وضو گرفت و به اسماء فرمود، لباس هاى نمازم را حاضر ساز و بوى خوش برایم بیاور. اسماء لباس ها را حاضر کرد. آنگاه پوشیده و بوى خوش استعمال نمود و رو به قبله در بسترش خوابید و به اسماء فرمود من استراحت می کنم تو ساعتى صبر کن سپس مرا صدا کن اگر جوابت را نشنیدى بدان که من از دنیا رفته و مرده ام؛ آنگاه على علیه السلام را زود از رحلت من خبر کن. راوى گوید اسماء لحظه اى حضرت فاطمه سلام الله علیها را به حال خویش واگذار نمود. سپس آن حضرت را صدا کرد، اما جوابى نشنید. صدا زد «اى دختر حضرت محمد مصطفى! اى دختر کسى که در مقام قرب به پروردگار به قاب قوسین اوادنى رسید!» ولى جوابى نداد. چون جامه را از روى صورت حضرت برداشت مشاهده کرد که از دنیا مفارقت نموده است. خود را به روى حضرت انداخت و در حالتی که او را می بوسید گفت: اى فاطمه آن هنگام که پدر بزرگوارت را ملاقات نمودى سلام اسماء بنت عمیس را به آن حضرت ابلاغ کن. آنگاه گریبان چاک زد و از خانه بیرون آمد. حسنین (ع ) به او رسیده از حال مادر پرسیدند او ساکت شد و پاسخى نداد. آنان وارد خانه شده، دیدند مادر دراز کشیده است. امام حسین (ع ) حضرت را تکان داد دید رحلت نموده است. رحلت مادر را به برادرش حسن (ع ) تسلیت گفت فرمود: اى برادر خداوند تو را در مصیبت مادر اجر و پاداش بدهد. امام حسن(ع ) خود را بر روى مادر انداخت و او را می بوسید و مى گفت اى مادر با من تکلم نما قبل از این که روح از بدنم جدا شود. حسین جلو آمد و پاهاى حضرت را می بوسید و می گفت مادر من پسرت حسینم با من سخن بگو پیش از آن که قلبم منفجر شود و بمیرم. آنگاه اسماء به حسنین(ع ) گفت: اى فرزندان رسول الله بروید نزد پدرتان على(ع )، و او را از مرگ مادر مستحضر نمائید. آن دو بزرگوار از منزل به جانب مسجد روانه شدند و صداشان به یا محمدا و یا احمدا بلند شده بود تا به مسجد رسیدند. صحابه به استقبال ایشان دویدند سبب گریه و ناله از آنان پرسیدند، گفتند مادر ما از دنیا مفارقت کرده است. چون امیرالمؤمنین على علیه السلام این خبر را شنید بر روى زمین افتاد و از هوش رفت و با پاشیدن آب آن حضرت به هوش آمد و چنین گفت: ای دختر حضرت ختمی مرتبت محمد(ص ) من بعد از تو خود را به که تسلى دهم. هرگاه غمها و مصائب جهان به من رو می آورد تو وسیله دلداریم بودى اما بعد از تو چه کسى موجب دلدارى و تسلیت من خواهد گردید .گویى زبان حال على با فاطمه علیهاالسلام این بوده است: بعد پیغمبر ز اشرار عرب آنچه دیدم ظلم و طغیان و غضب بودم از هر ابتلا بى واهمه شادکام از وصل تو اى فاطمه گر به خون دامان دل آلوده بود چون تو بودى خاطرم آسوده بود چون تو بندى از جهان بار سفر در فراقت بگذرد آبم ز سر اى انیس و مونس دیرینه ام داغ خود چون می نهى بر سینه ام


از چه ترک آشنائى کرده اى

وز على فکر جدائى کرده اى


وجود مقدس امیرالمومنین على علیه السلام بعد از رحلت حضرت فاطمه سلام الله علیها به شدت ناراحت شد و گریه و ناله اش بلند شد و در فراق آن حضرت این اشعار را سرود:


لکل اجتماع من خلیلین فرقته

و کل الذى دون الفراق قلیل


و ان افتقادى فاطما بعد احمد

دلیل على ان لا یدوم خلیل

 

یعنى: هر اجتماعى از دو دوست، آخر به جدائى منتهى می شود و هر مصیبتى که غیر از جدایى و مرگ است اندک است و رفتن فاطمه بعد از حضرت ختمی مرتبت پیش من دلیل است بر آن که هیچ دوستى باقى نمی ماند.

على علیه السلام ، خانم را در هفت پارچه کفن کرد و پیش از آن که بند کفن را ببندد، صدا زد: یا ام کلثوم یا زینب یا فضه یا حسن یا حسین هلموا و تزودوا من امکم الزهرا فهذا الفراق و اللقاء فى الجنة.

ام کلثوم، زینب، حسنین بیائید و از مادرتان بهره بگیرید که هنگام فراق و جدایى رسیده و دیدار و ملاقات فاطمه به بهشت افتاد در این موقع بود که حسنین (دو قرة العین) زهرا جلو آمده و می گفتند آه و واحسرتا که با مصیبتى بزرگ روبرو شدیم و به فقدان جدمان حضرت محمد مصطفى و مادرمان فاطمه زهرا مبتلا شدیم. مادرجان هنگامی که جدمان را ملاقات نمودى سلام ما را برسان و به آن بزرگوار بگو ما بعد از تو در دار دنیا یتیم گردیدیم. حضرت على علیه السلام می فرماید: من شهادت و گواهى می دهم که در آن هنگام فریاد و ناله فاطمه زهرا بلند شد و دستهاى خود را دراز نمود و دو نور چشمانش حسن و حسین را در بغل گرفت و آهسته آنان را بر سینه خود چسبانید. در این موقع سروش غیبى و هاتف آسمانى ندا در داد: اى ابوالحسن! حسنین را از روى سینه مادرشان فاطمه بردار، به خدا سوگند این منظره ملائکه را به گریه انداخته است .

حضرت آنها را از روى سینه مادر مهربان بلند نموده، بند کفن را بست و همراه سایرین بر فاطمه نماز خواند و آنان حسن، حسین، عقیل، عمار، سلمان، مقداد و ابوذر بودند که در نماز بر آن حضرت شرکت داشتند.

در  تشییع جنازه حضرت علی به فرزندان خویش توصیه کرده بود که به هیچ وجه بلند گریه نکنند تا کسی متوجه تشییع جنازه حضرت زهرا نشود تا وصیت خانم را به جا آورد. در میانه راه حضرت متوجه صدای حق حقی می شود حضرت امیر به حسن فرمود برو و ببین چه کسی است که دارد بلند گریه می کند . امام حسن به عقب آمد و حضرت زینب رو مشاهده فرمود که دارد اشک می ریزد و گریه می کند ... یتیمی --- بی مادری ...

 

سپس حضرت علی حضرت را دفن کرد. چون حضرتش را در لحد نهاد فرمود: بسم الله الرحمن الرحیم بسم الله و بالله و على ملة رسول الله محمد بن عبدالله . اى فاطمه صدیقه من تو را به کسى تسلیم کردم که از من اولى و شایسته تر است. براى تو آنچه مورد رضاى الهى است، همان را پسندیدم. و در حدیث معتبر دیگر در بحارالانوار علامه مجلسى روایت شده است : هنگامی که بدن حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها سرازیر قبر مبارک گردید دستى از قبر بیرون آمد و او را گرفته و بازگشت نمود.

نظریه برخی این است که آن دست رسول الله صلى الله علیه و آله بوده است که پاره تن خود فاطمه را از على تحویل گرفته است.

و نیز در حدیث آمده که على علیه السلام صورت هفت یا چهل قبر در بقیع ساخت. وقتی بزرگان مدینه از جریان رحلت حضرت فاطمه علیهاالسلام و دفن شبانه ایشان مطلع شدند، گفتند قبور تازه اى که در قبرستان بقیع ایجاد شده و تشخیص قبر حضرت فاطمه را بر آنان دشوار کرده؛ باید توسط عده اى از زنان مسلمان نبش شوند تا با بیرون آوردن جسد فاطمه ما بر آن بدن نماز بخوانیم.

این خبر به امیرالمؤمنین على علیه السلام رسید و فوراً براى جلوگیرى از نقشه آنان در حالی که آن مظهر قهر و غضب الهى بسیار غضبناک و خشمگین شده بود و لباس زردى را که در شرایط ناگوار و دشوار می پوشید بر تن داشت و ذوالفقار را به دست یداللهى خویش گرفته بود از منزل خود بیرون آمد و سوگند یاد کرد و فرمود: قسم به ذات قهارالهى اگر دست به یکى از این قبور بزنید و یک سنگ از آن را جابجا نمایید، هر آینه شمشیر در بین شما خواهم نهاد. عُمر و عده اى از یارانش به او رسیده گفتند اى ابوالحسن چرا این کار را انجام دادى؟ به خدا قسم ما قبرش را نبش می کنیم و بر او نماز می خوانیم .

در این هنگام حضرت امیر از جا جست و گریبان عمر را گرفته او را بر زمین کوبید گفت: اى عمر این که دیدى من از حق خود دست برداشتم بدان جهت بود که مردم مرتد نگردند و از دینشان برنگردند (یعنى مصلحت اسلام و وحدت مسلمین را رعایت نمودم) ولى در مورد قبر و اراده شومی که نموده اید به خدایى که جانم در دست اوست اگر سنگى از آن جابجا شود من زمین را از خون شما سیراب می کنم .

ابوبکر با کمال عجز و لابه جلو آمد و آن حضرت را به رسول الله سوگند داد که دست از عمر بردارد حضرت امیر هم تقاضاى ابوبکر را پذیرفت و عمر را به حال خود رها نمود و مردم هم متفرق و پراکنده گردیدند.

همچنین روایت شده که حضرت امیرالمومنین على علیه السلام بعد از دفن جسد حضرت فاطمه سلام الله علیها متوجه قبر حضرت رسول الله شد و عرض کرد: سلام بر تو اى رسول خدا از من و از جانب دختر عزیزت که به زیارت تو آمده است و در جوار تو و بقعه تو خوابیده است. خداوند او را در میان اهل بیت اختیار کرد که زودتر به تو ملحق گردد. تا آنجا که عرض نمود: یا رسول الله دخترت بر آنچه از ناحیه امت از ظلم و ستم و غصب حق واقع شده همه را به شما گزارش می دهد کیفیت حال را از خودش بپرس. چه بسیارغم ها که در سینه او روى هم نشسته بود که به کسى اظهار نمی نمود و به زودى همه را به عرض شما خواهد رسانید و خدا از براى او حکم خواهد کرد و او بهترین حکم کنندگان است.
تاریخ شهادت حضرت بر چند روایت در تاریخ ذکر شده است ولی روایت معروف سیزدهم جمادى الاولى و روایت صحیح ترسوم جمادى الثانی سال 11 هجرى است که بنا بر قول اول 75 روز و بنا بر روایت دوم 95 روز بعد از رحلت رسول الله زندگى نموده است.  

یا فاطمة الزهرا یا بنت محمد یا قرة عین الرسول یا سیدتنا و مولاتنا انا توجهنا و استشفعنا بک الى الله و قدمناک بین یدى حاجاتنا .یا وجیهة عندالله اشفعى لنا عندالله .


 


[ جمعه 87/3/24 ] [ 2:23 عصر ] [ ] [ نظر ]

نه مرادم ؛ نه مریدم ؛

نه پیامم ؛ نه کلامم ؛ نه سلامم ؛ نه علیکم ؛

نه سپیدم ؛ نه سیاهم ؛ نه چنانم که تو گوئی ؛ نه چنینم که تو خوانی ؛

نه آنگونه که گفتند و شنیدی ؛ نه سمائیم ؛ نه زمینیم ؛نه به زنجیر کسی بسته و برده اوئیم ؛

نه سرابم ؛ نه برای دل تنهائی تو جام شرابم ؛ نه گرفتار و اسیرم ؛ نه حقیرم ؛ نه فرستاده پیرم ؛

نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم ؛ نه جهنم ؛ نه بهشتم ؛ نه چنین است سرنوشتم ؛ این سخن را من از امروز گفتم ؛

نه نوشتم ؛ بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ؛ حقیقت نه به رنگ است و نه بو ؛ نه به های است و نه هو ؛ نه به این است و نه او ؛ نه به جام است و سبو ؛

گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم ؛ تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را ؛ آنچه گفتند و سرودند ؛ تو آنی ؛ خود تو جان جهانی ؛ گر نهانی و عیانی تو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی ؛ که خود آن نقطه عشقی ؛ تو اسرار نهانی ؛ همه جا تو نه یک جای ؛ نه یک پای ؛ همه ای ؛ با همه ای ؛ هم همه ای ؛ تو سکوتی ؛ تو خود باغ بهشتی ؛ ملکوتی ؛ تو بخود آمده از فلسفه چون و چرائی ؛ بتو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک خدائی نه که جزئی ؛ نه چون آب در اندام سبوئی ؛ خود اوئی ؛ بخود آی تا بدر خانه متروکه هر عابد و زاهد ننشینی و بجز روشنی و شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی
به خود آی...

*************

ایمان

 


[ پنج شنبه 87/3/23 ] [ 2:49 عصر ] [ ] [ نظر ]

هرجوری می خواستم ننویسم دیدم نمیشه...

به خودم می گفتم حیفه بابا دیروز مطلب گذاشتی ...بزار لااقلش جوهرش خشک بشه بعدش برو دنبال مطلب بعدی...

این نفس ما آخرش کار دستمون داد... که آخرش ما رو دست به قلم کرد

با یکی از دوستان صحبتی داشتیم می کردیم که نتیجه رو متعاقبا می خوام اعلام کنم

1) وبلاگ رو می خواهیم به صورت گروهی به روز کنیم...یعنی یه جورایی بشه  وبلاگ گروهی

2) وبلاگ رو تخصصی کنیم آن  هم با این موضوعات 1. عرفان اسلامی در موضوع شناختی از علما و فقها 2. اهل بیت عصمت و طهارت

التماس دعا

منتظر پیشنهادات ارزشمندتون هستیم


[ چهارشنبه 87/3/22 ] [ 4:38 عصر ] [ ] [ نظر ]

روزی آیت الله بروجردی که تازه به قم آمده بود، توسط کسی از
آشنایان به یکی از آبادی های اطراف دعوت شد.
آن روز نوجوانی به نام محمد نیز، که پدرش از نزدیکان آیت الله بود
، حضور داشت. آن نوجوان مشغول خواندن ادبیات عرب در حوزه بود.آیت الله چند سوال
از او پرسید و محمد همه را بلافاصله پاسخ داد.آیت الله خشنود شد و به او 50
تومان جایزه داد که آن زمان مبلغ معتنابهی محسوب می شد. این پیشامد و تشویق آن مرجع
بزرگ در روحیه او تاثیر شگرفی بر جای گذاشت.استوانه های حوزه که عموما
جزو ریش سفیدها و میان سالان بودند، در مکتب آیت الله بروجردی زانو زده و از فیض
این چشمه جوشان بهره مند می شدند.ناگاه جوانی 19 ساله به آن حلقه وارد شد،
حاضران با تعجب به یکدیگر نگاه کردند: حتما امروز را از سر کنجکاوی آمده و تکرار
نخواهد شد... ولی این حضور در روزهای بعد نیز ادامه یافت.ایام فاطمیه بود و در منزل
آنها نیز مجلس عزا برپا.روزی آیت الله بروجردی هم به آن مجلس مشرف شد. محمد
مشغول پذیرایی از میهمانان بود. به آیت الله بروجردی که رسید با لبخند گرم ایشان
روبه رو شد.بروجردی با لحنی آمیخته به تعجب خطاب به پدر محمد گفت:«ایشان هم در
درس شرکت می کند؟» شاید سن کم او موجب شگفتی آیت الله شده بود.پدر که این نکته
را دریافت ، پاسخ داد: محمد نه تنها در درس شما حضور می یابد بلکه تمام مطالب آن را
به عربی می نویسد.آیت الله با شگفتی آن تقریرات را خواست و حدود نیم ساعت بدون
سخن به دقت آنها را مطالعه کرد و گفت : هیچ فکر نمی کردم که او با این سن کم به این
خوبی به تمام رموز و خصوصیات درسها آشنا باشد و مخصوصا آنها را در قالب عباراتی
جالب توجه از نظر تفهیم و تفهم و آن هم به زبان عربی به رشته تحریر درآورد. از
آن پس او همواره مورد لطف استاد بود و هر از گاهی آیت الله ، نوشته های وی را می
خواست و پس از مرور بازپس می داد تا وقتی که به 400 500 صفحه رسید ، با ملاحظه و
دستور مرحوم بروجردی در سال 1336 شمسی جلد نخست آن به نام نهایهالتقریر چاپ و منتشر
گردید و این زمانی بود که محمد فقط حدود 25 سال داشت و این از نبوغ و هوش سرشار او
حکایت می کرد.چند سال بعد نیز جلد دوم این کتاب چاپ شد. حجت الاسلام والمسلمین
محسنی ملایری از نزدیکان مرحوم بروجردی می گوید: هر وقت صحبت کتاب نهایهالتقریر می
شد از آن مرحوم می شنیدم که درباره آیت الله فاضل لنکرانی می فرمود:«این طلبه جوان
، این مجتهد جوان» و من این تعبیر را مکرر از ایشان شنیدم و ایشان بارها می فرمود:
من از دنیا می روم و آنچه از من باقی می ماند، همین کتاب است. محمد فاضل لنکرانی
در سال 1310 در خانواده ای روحانی پا به عرصه وجود نهاد. و در 17 خرداد سال 1386

شمسی دیده از جهان فرو بست


 

 

 

 

 

*****************

یونس 20


[ سه شنبه 87/3/21 ] [ 3:36 عصر ] [ ] [ نظر ]

 

 

ای راهنمای در راه ماندگان

 

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است

بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی

 

 


[ یکشنبه 87/3/19 ] [ 9:1 صبح ] [ ] [ نظر ]
<   <<   76   77   78   79   80   >>   >
درباره وبلاگ

بیاد شهدای گمنام!!! برای بچه های تفحص و برای آنهایی که به دنبال گمشده ی خود می گردند هیچ لحظه ای زیباتر از لحظه ی کشف پیکر شهید نیست. اما زیباتر از آن لحظه ای است که زیر نور آفتاب یا چراغ قوه پلاکی بدرخشد. در طلاییه وقتی زمین را می شکافتیم پیکر مطهر شهیدی نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود ؛ شبیه دفتری که بیشتر مداحان از آن استفاده می کنند. برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد . آن را پاک کردم . به سختی بازش کردم بالای اولین صفحه اش نوشته بود: عمه بیا گمشده پیدا شده!
لینک دوستان
امکانات وب